علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره
باران  عزیزمباران عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

علی کوچولو وباران خانوم ما، همه زندگی مامان و بابا

علی کوچولو مرد شده...

1392/9/1 2:21
نویسنده : مامان مونا
2,712 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.....

بعد از این همه وقفه...

آخه سر من و علی حسابی گرم بوده و هست...براتون توضیح میدم

آخه میدونین چیه؟؟ علی کوچولوی ما تو این چهار پنج ماهه حسابی مرد شده...

داداش علی "باران" شده...

بنظرم واقعا زود بزرگ شده علی کوچولوی ما...

قضیه از چه قراره؟ ادامه مطلب رو بخونید:

سال گذشته همین روزها بود که متوجه شدیم نی نی دیگری در راهه!

واقعا روزهای سختی بود اون روزها... قراری برای تولد نوزاد دیگری نیود...

نمیدونستم چطور باید خودم را وفق بدم با این قضیه. بابایی علی هم همینطور وهمچنین  علی کوچولو که ٢٢ ماهه بود و هنوز داشت شیر مادر میخورد هم باید خودش رو یه جورایی آماده یکسری تغییرات میکرد

تنها کاری که در این شرایط از دستم برمی آمد توکل به خدا بود و دعا به درگاه خدا وند که کمکم کنه درراه رسیدگی به فرزندانم.

بعدش چند روزی به قم رفتیم و در آذز ماه ٩١ با کمک مامان حاجی و بابا حاجی، علی رو از شیر گرفتیم. دوران سختی بود.علی تقریبا یکهفته شب تا صبح روی پام لالایی براش میخوندم تا بخوابه نمیخوابید و گریه میکرد و شیر میخواست. با بیسکویت و شیر حتی در نیمه شب سرگرمش میکردیم. شربیط خاصی که من داشتم سختی دوران از شیر گرفتن رو که هر بچه ها داره برای ما دو چندان کرده بود. در همون ایام با مادر شوهرم  به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)مشرف شدیم و از آن بانوی بزرگوار طلب کمک کردیم.خداوروشکر بالاخره علی از شیر گرفته شد و دیگه سراغش هم نیبومد...خداوند کمک زیادی بهمون کرد.

بعد از برگشتن از قم روانه مطب دکتر صابونچی شدم. من رو بخوبی یادش بود و وقتی باایشون در مورد این قضیه حرف زدم گفت این بچه توست، بپذیرش و خودت رو برای بار دوم برای مادر شدن آماده کن

هفته ١٣ بودم که رفتم برای سونوگرافی پیش دکتر شاکری و ضمن انجام غربالگری مرحله اول بهمون جنسیت فرزندمون رو گفت: خداوند قرار بود یک دختر به ما هدیه بده...هدیه ای آسمانی و موجودی معصوم...

راستش از شنیدن جنسیت فرزندم آرامتر شدم و بابت اون خدا رو شکر کردم. گاهی اوقات قبل بارداری دوم دوست داشتم اگر بنا بود فرزند دیگری داشته باشم دختر باشه.

بیشتر ایام دوران بارداری رو منزل پدرم بودم.و البته گاهی هم به قم میرفتم. علی های و هوی بچگانه خودش رو داشت و طبیعتا با این قضیه بارداری ام به تنهایی نمی تونستم با علی بازی کنم و سرگرمش کنم. بابا و خاله مهسا حسابی در این مدت کمکم کردندو با علی حسابی بازی میکردند و نمیگذاشتند علی عزیزم در این سن و سال کمبودی رو احساس کنه. بابایی هم که شبها به منزل برمیگشت با تمام خستگیش با علی بازی میکرد

گاهی میخواستم تو وبلاگ به این قضیه اشاره کنم اما فکر کردم بهتره  سورپرایز بمونه. شاید خیلی از دوستان عزیز و نزدیکم از طریق همین پست متوجه تولد و حضور باران ناز بشوند!

خلاصه کنم که دوران بارداری ام حسابی با علی مشغول بودیم و طبیعتا با توجه به سن و سال کم علی، اون متوجه تولد و حضور نوزادی دیگر نمیشد هر چند که براش به زبان کودکانه توضیح میدادیم

تاریخ فارغ شدنم اول مرداد بود. توی خرداد و تیر در چند نوبت جداگانه چند تا از دوستان عزیز دانشگاهم(خانم دکترها نینا،محبوبه،شهره ،سمیه جان،زهرای گل و لیلای عزیزبه دیدنم آمدند و همه پس از ورود به منزل و مشاهده وضعیت من با تعجب متوجه بارداری ام میشدند و میگفتند چرا ما به تو تلفن زدیم و گفتیم میخواهیم بهت سر بزنیم نگفتی وضعیتت از این قراره!!! گفتم اون موقع دیگه نمی آمدید و نمی دیدمتون!

تابستان و روزهای گرمش برای من گرمتر بود. تا اینکه دکتر برام تاریخ نهایی رو 27 تیر تعیین کرد،بیمارستان هم قرار شد برم بیمارستان پارسیان .

تا اینجای مطلب رو داشته باشید تا از خاله میترای مهربون علی براتون بگم. خاله میترا هم همزمان با من باردار شده بود و نی نی درراه داشت! اینجای قضیه برای خیلی از افراد فامیل جالب بود شاید برای شما هم که دارید این مطالب رو میخونین جالب باشه. سونوگرافیهای من و خاله میترای مهربون، نشون میداد که نی نی های ما تنها یک هفته با هم اختلاف سن دارند البته با این توضیح که نی نی خاله میترای مهربون پسر بود:آراد و البته آریای عزیز فرزند دیگر خاله میترا 10 سال داشت.

آراد عزیز 7 تیر به دنیا اومد یکهفته زودتر از تاریخی که دکتر برای خاله جان معین کرده بود.

همونطور که براتون گفتم تاریخ زایمان من 27 تیر بود اما باران کوچولوی ما هم برای تولد مثل پسرخاله آراد عجله داشت و 23 تیر مصادف با 5  ماه مبارک رمضان بالطف خداوند و توسط دکترصابونچی که روزه دار بودند به دنیا اومد .

روز تولد باران،علی با باباحاجی اش به منزل عمه آذز مهربون رفتند و علی با دختر عمه فاطمه و پسر عمه امیر صدرا سرگرم بود.

اسم "باران" رو هم باباییش انتخاب کرد. من هم احساس خوب و شاعرانه ای  نسبت به باران و هوای بارانی داشتم، بنظرم اسم لطیفی آمد و موافقت کردم

یک نکته جالب دیگه در مورد تولد باران اینه که:

تاریخ تولد باران 23 تیر 92 و مطابق با تاریخ تولد عمو سیاوشش 23 تیر 62 هست! عمو سیاوش هم نی نی خودشون "آوا" خانوم رو در راه دارند که انشاله بهمن ماه به دنیا میاد. ب

این نکته هم اشاره کنم که تفاوت تولد آراد و باران 16 روزه.

روزهای ابتدای تولد باران که دقیقا شبیه علی عزیز بود،علی شبها پیش من نمیخوابید و پیش بابایی میخوابید که اولش عادت نداشت و چند شب اول مدام چند بار تاصبح از خواب میپرید و میگفت مامانی... مامانی... و من با هر سختی بود خودم رو بهش میرسوندم و علی عزیزم را در بغل میگرفتم تا میخوابید...

الان باران کوچولو 4 ماه و هفت روزشه. و علی کوچولوی ما حسابی مرد شده. گاهی که باران بیدار میشه پیش پیشش میکنه. پستونک دهنش میذاره و وقتی ازش میپرسیم باران کی تو میشه؟  میگه باران آبجی منه. گاهی اوقات به باران  میگه : هستی طلا... قشنگ طلا.. بخند... داداش علی ام ... گیه نکن....

من و بابایی هم در این مدت سعی کردیم الویت و حداکثر توجه خودمون رو به علی اختصاص بدیم  تا علی دچار مشکل کم توجهی نشه.

اما بخونید از علی کوچولوی ما :

علی عزیز ما الان دوسال و نه ماه داره. تقریبا کامل حرف میزنه و سه ماهه که پوشک نمیشه. البته گاهی جیش رو میگه و گاهی یادش میره!! یک ماه که از تولد باران گذشت و پروژه ار پوشک گرفتن علی را آغاز کردیم که این پروژه تا همین امروز هم ادامه داره!!

علی عزیزم یاد گرفته وقتی کسی وارد خونه میشه سلام می کنه.

مدام میپرسه چیه اون؟ داری چکار مکنی؟(به ضم میم و کاف)

صدایی که از جایی بلند میشه میپرسه: مامانی چی شد؟

هر چیزی رو که میخواد کنجکاوی کنه میگه: بیبینم.. اصن بیبینم..

صلوات به این صورت میفرسته: صلا حمد وآل حمد (به ضم ح و فتح میم)

 نماز میخونه البته با چادر (به تقلید از من) و دعا میکنه که خدایا دفدن (بر وزن لطفا) ماآجی (مامان حاجی) خوب بشه. آخه پدر و مادر همسرم آخر مرداد ماه در جاده قم به اراک تصادف سختی کردند و خداوند اونها رو دوباره به ما هدیه داد بخصوص مادر همسرم را... هنوز هم ایشون و باباحاجی علی کوچولو بعد از سه ماه که از تصادف گذشته مشغول انجام فیزیوتراپی  هستند. همیجا من هم دعای علی هر روز علی رو تکرار میکنم که انشاله حال مامان حاجی و بابا حاجی هرچه زودتر خوب بشه.

فقط این رو بدونید که ایام شهریور ماه هم خیلی به ما سخت گذشت و حسابی در استرس بهبودی مادر شوهر و پدر شوهرم بودیم. چند بار خواستم به وبلاگ علی سربزنم اما دست و دلم به نوشتن نمیرفت...

این روزها حسابی با بچه داری سرگرم هستیم... من و خاله میترا و البته این میانه باید از خاله مهسا تشکر بسیار ویژه ای کرد که در روزهای اول بعد از تولد آراد عزیز در کنار خاله میترا بود و 16 روز بعد هم که باران نازمون به دنیا آمد با تمام وجود در کنار من بود. انشاله ما هم بتونیم محبتهای بی دریغ مهسای عزیز رو جبران کنیم. ایشون نه تنها در تحصیل موفق و پیشرو هستند همیشه و در همه حال حتی در شهریور که امتحان جامع دکتراشون رو داشتند هم  باز کنار من و خاله میترا کمک حالمون  بود. خداوند انشاله در همه مراحل زندگی اش کمکش کنه.

این هم از حکایت هفت هشت ماه گذشته ما...

متشکرم از وقتی که برای مطالعه این پست گذاشتین. بجه داری اگر بهم اجازه بده وبلاگ رو زودتر از این بروز میکنم.

لطفا در ادامه عکسهایی از آراد، باران و علی ببینید

 عکس باران ناز ما لحظاتی پس از تولد

 

عکس آراد کوچولو چند روز بعد از تولد

 

 باران سه ماهه در کنار داداش علی دو سال و هشت ماهه

 

 باران چهار ماهه در کنار داداش علی دو سال و نه ماهه

 

باران عسل در سه ماهگی

 

سه ماهگی باران گل ما

 

آراد عزیزم در دو ماهگی

 

علی با لباس مشکی در حال رفتن به هیئت عزادارای امام حسین ع - قم

 

 علی کوچولو در حالیکه با قاطیت میگه که داداش علی بارانه!!

 

آراد و باران در ٤ ماهگی

 

چند روز قبل، آراد و باران  در چهار ماه و خورده ای!!

 

پسندها (3)

نظرات (22)

زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
30 آبان 92 2:10
عزیزم واقعااا که سوپراتیز جالبی بود قدمش خیر و پر برکت الهی چه اتفاقات تلخ و شیرینی براتون افتاده ان شالله همیشه شاد باشید سلام مامان مهربون. متشکرم از نظر قشنگتون. خداوند انشاله کوچولوتو خدا حفظ کنه.
شهره
30 آبان 92 18:24
سلام مونای عزیزم.خوبی.سلامتی.ایشالا که اوقات خوبی در کنار خانواده گرمت سپری کنی.مطالبی که نوشته بودی، مثل همیشه عالی بود.خیلی لطف داشتی که اسامی دوستان آورده بودی، جداً خوشحال شدم بطوریکه اشک به چشمام اومد.قربونت ایشالا همیشه سلامت و پایدار باشید. علی و باران به داشتن مامانی به این با ذوقی افتخار خواهند کرد.آفرین
مامان مونا
پاسخ
سلام خانم دکتر. مثل میشه در کنار مشغله های بیشمارت برای من وقت میذاری. دانشگاه تبریز رو دوست دارم بخاطر دوستای خوبی که به من هدیه داد... دوستانی موفق در تحصیل و بامعرفت. .. امیدوارم همیشه موفق باشی. ماشاله شما هم حسابی باذوقی و هنرمند. خط نستعلیق زیبات همیشه در ذهنم هست... به امید دیدار مجدد
فاطمه
30 آبان 92 18:34
خاله الی
1 آذر 92 0:30
مونای عزیزم خیلی تبریک میگم علی و باران عزیز هر دو شون کپ خودتن ماشا باران خانممون برعکس همه بچه ها خیلی خیلی خوشگله خدا واسه مامان و باباش حفظشون کنه علی عزیزمون هم حسابی بزرگ شده ی پا مردی شده واسه خودش ایشالا بتونیم این کوچولوهای گلمون رو از نزدیک ببینیم مواظب خودت و عزیزای دلمون باش
مامان مونا
پاسخ
سلام خاله مهربونم. انشاله بزودی تهران تشریف بیارید و دیدارها تازه بشه این اول. دوم اینکه ممنون که لا حوصله برام پیغام میذاری. البته یادمه که تو عاشق بچه هایی و صبر و حوصله بالایی برای بچه ها داری. . انشاله بزودی عکسهای کوچولوی شما به مامان حسابی سلام برسون...
امیندخت
2 آذر 92 21:32
ای جونم....به نفسای من.دوستون دارم مامان موناوعلی وباران عزیزم.بوس.....
مامان مونا
پاسخ
سلام خاله جون. همیشه نسبت به مالطف داری. انشاله شماهم سلامت و شاد باشی. ماهم شمارومیبوسیم...به امید دیدار
سميرا
3 آذر 92 11:28
مبارك باشه رفيق....واي فكرشو بكن مونا شده مامان دوتا ني ني...به سلامتي ايشالا....
مامان مونا
پاسخ
سلام دوست زیبا قلم من. متشکرم از نظر قشنگت.انشاله بزودی کوچولوی شما.
الهام
5 آذر 92 15:29
مونا جون تبریک میگم. ایشالا زندگی 4نفره ی شادی داشته باشید. به سلامتی ایشالا
مامان مونا
پاسخ
سلام خان دکتر. مرسی از بازدیدت از وبلگ ما. راستش گاهی روزها نمیدونم این زندگی چهارنفره چطوری میگذره و حساب زمان از دستم در میره. بخصوص از وقتی که غذادادن به باران رو شروع کردم.! گاهی من و بابایی بچه ها نمیتونیم در طول شبانه روز چند دقیقه با هم حرف بزنیم
فرزانه
8 آذر 92 20:02
سلام مونای عزیز خوبی؟ای جانم به این دسته گلهای قشنگت البته من از طریق خبرگزاریهای فعال در نهاوند قبلا از خبر دختردار شدنت باخبر شده بوده ام خیلی خیلی خوشحال شدم به قول ناونیا جنست جور شد! ماشاءالله که چقدر هم عکسای باران جان قشنگ و خوردنیه مخصوصا عکس چهارماهگیش. ایشاله زیر سایه تو و بابا آرمان سالم و سلامت باشن هر دو گلت رو از طرف من ببوس مواظب خودت هم باش سلام خانم مهندس.متشکرم که همیشه به وبلاگ علی سر میزنی. از نطر قشنگت ممنون. از صبر و حوصله ات هم که وقتت میذاری و نظر میذاری مرس
مامان محمدرضا و محمد مهدی ( مشهد)
10 آذر 92 22:01
سلام و صد سلام امیدوارم خیلی زیاد سلامت باشید و با خانواده همواره خوب و خوش زندگی کنید راستی انشا ا... امام رضا بطلبه مشهد خونه ی ما منتظریم ها
مامان مونا
پاسخ
سلام مامان مهربون.خداوند انشاله پسرای گلت رو حفط کنه.خاطرات دانشگاه تربیت معلم و دوستای گلی مثل شما ماندگاره برام.انشاله در کنار همسروفرزندانت شاد باشی
مامان انیسا
17 آذر 92 13:29
سلام پسرتون خیلی نازه ممنون که به من سر زدید
مامان مونا
پاسخ
خواهش میکنم. دختر گل شماهم نازه. انشاله شاد و سلامت باشید
فاطمه
7 دی 92 15:41
مونا جوون با خوندن اين مطالب خيلي دلم برات تنگ شدددددد ايشالا كه هميشه خوش و خرم در كنار بچه هاي گلت باشي بوووووس
مامان مونا
پاسخ
سلام خانم دکتر. من هم دلم حسابی برات تنگ شده. انشاله کوچولوی شما... به امید آنکه دیدارهامون بزوی تازه بشه...آمین
بهنوش مامان مهران
23 دی 92 2:10
با آرزوی سلامتی و روزهای شاد برای شما و باران عزیز و علی نازنین. ایشالله همیشه سایه تون بالای سر بچه ها باشه. خداوند شما رو لایق دوباره مادرشدن دونستند عزیزم.
مامان مونا
پاسخ
سلام دوست عزیز.پسر نازت رو از طزف من ببوس. دوباره مادر که شدی باید چندنفربشی و خداونو این کمک رو بهمون میکنه. انشاله همیشه شاد باشید و در این سرماوآلودگی تهران مریض نشید.!مثل ما نشید که ه یکماه همگی مریض بودیم! ت
امير.باباي ثمين زهرا
23 دی 92 8:08
سلام.صميمانه تبريك ميگم به خاطر تولد باران جان.و دعا ميكنم انشالله سالم و برقرار باشه و همچنين علي كوچولوي خوش تيپ رو خدا براتون نگه داره.
مامان مونا
پاسخ
[ سلام بابای مهربان. امیدوارم در کناردختر گلتون روزهای شیرینی رو بگذرانید. قدم کوچولو مبارکه. اونطور که در وبلاگش نوشتید بسلامتی باید تا الان دنیا آمده باشه
سارا
23 دی 92 12:33
ممنون که بهمون سر زدین.خدا نگه داره باران قشنگ و علی جون رو
مامان مونا
پاسخ
خواهش میکنم.انشاله همه این آفریده های پاک خداوندهمیشه سالم باشند.
مامان امیرارسلان
29 دی 92 1:23
مرسی مامانی که به ما سرزدی خدا دوتا فرشته هاتو حفظ کنه خیلی نازن
مامان بردیا شیطون
3 بهمن 92 18:06
ای جووووووووووووووووووووووووووونم ماشالا چه نازن افرین به اقا علی که هوای ابجی نازش رو داره.... خیلی جالب بود ممنون سر زدین اگه با تبادل لینک موافق بودین خبرم کنین
الهام مامان امیرعلی جون
8 بهمن 92 10:39
سلام گلم یکی از عکس های علی جون رو برام بفرست
مامی باران
27 اسفند 92 11:05
خداوندا دوستانی دارم که در اعماق قلبم جاى دارند؛ آنان شایسته محبتند و یادشان مایه ى آرامش جان، در این لحظه هاى پایانى سال عزت و غرور شان التیام و اعتلا و سلامت و شاد بدارشان. پیشاپیش سال نو مبارک
somi
29 اردیبهشت 93 23:37
خوش به حالتان موفق باشید
مامانی غزل جون
6 مرداد 93 8:54
سلام دوست گلم چه پست بلند بالایی بود ایشالله همیشه و در کنار هم شاد باشید و سلامت
مامان مونا
پاسخ
سلام دوست خوب.مرسی.شماهم شادوسلامت باشید
الهام مامان علیرضا
18 اسفند 93 21:34
واقعا علی کوچولو خیلی زودتر از اون که فکرش رو بکنی مرد شده مونا جون واقعا تو شرایط سختی بودی و خدارو شکر این روزها نتیجۀ اون سختی ها رو می بینی و شادی یه خسته نباشید اساسی به تو دوست گلم
مامان مونا
پاسخ
شماهم خسته کار و بچه داری و خونه داری نباشین..... بله الهام جون..... علی یه دوره هایی از سنش رو بصورت فشرده طی کرد و به رده بالاتر رسید!!
زهره مامانی فاطمه
24 فروردین 94 9:47
سلام بر مونای مهریون ای جانم چه مامان پر انرژی ودوست داشتنی دارن باران جون وعلی جون حالا دیگه مامانی خیالت راحته دوتا دسته گل ناز ودوست داشتنی داری نه مثل ما که هی تلقینت بدن تا دیر نشده دومی رو دست به کار شوماهم ترسو و بخاطر داشتن شرایط بد دوران بارداری بیخیالی طی کنیم