روایت روزهای کودکی از زبان علی و باران
سلام به دوستان عزیزم. انشاله در این روزهای نیمه زمستان حال و هواتون مثل نیمه تابستون گرم و پر نور باشه...
الان که سرگرم نوشتن هستم علی و باران هردو خوابیدند و من تا وقتی که زمان بهم اجازه بده و آنها خواب باشند براتون مینویسم . مینویسم از روزهای کودکی علی و باران... روزهایی که پس از گذراندن آن خواهیم گفت ناگهان چقدر زود دیر میشود...
لطفا ادامه مطلب رو بخونید...
روایت اول روزهای کودکی
راوی علی کوچولو
مامانی میخوام بیام بغلت... منو روی پا بخوابون... باران نخوابه روی پات...
و مامانی سریع و تند باران رو زمین میداره و منو برمیداره...میدونم الان باید باران توی بغل مامانی باشه ولی خوب من بزرگترم ... نوبت منه (تکیه کلام این روزهای من)
اولهای آذر ماه بود که با خاله میترا رفتیم همدان خونشون و حسابی پسرخاله آریا رو فتیله پیچ کردم از بس که از این اتاق به اون اتاق دنبالش میرفتم و نمیداشتم به درس و مدرسه اش برسه...
یکبار هم که در حال بادکنک بازی با آریا بودم همینطور که عقب عقب میرفتم تا به بادکنک ضربه بزنم با تمام وزنم افتادم روی صورت باران کوچولوی چهار ماهه! طفلک باران ناز ما تا یک ربع تمام جیغ میزد و به پهنای صورت اشک میریخت...
در همدان خاله میترا حسابی هوای من رو داشت و به آریا میگفت که در تمامی موارد حق رو به من بده! زور بود دیگه!
پس از برگشتن از همدان مامان حاجی و باباحاجی از قم اومدند پیشمون وحسابی به من خوش میگذشت. مامان حاجی که من همچنان براش دعا میکنم که خدایا دفدن(لطفا) ماآجی خوب بیشه اومده بود هم نوبت دکتر و هم فیریوتراپی... همین ایام بود که من و بابا حاجی و مامانی حسابی مریض شدیم... شب تا صبح از سرفه های مکرر من هیچکس خواب نداشت ..چند بار دکتر رفتیم اما داروها بهم جواب نمیدادند تا اینکه باران گلمون هم مریض شد و با اون صدای نارش حسابی سرفه میکرد و تب داشت. تا اینکه مامانی و بابایی ما دو تا را برداشتند بردند پیش دکتر یونسی. دکتر یونسی از متخصصین اطفال کهنه کاره و هرچند مطبش دوره از منزل ما، اما بهر ترتیب بود رفتیم پیششون و ما رو داروباران کردند! با داروهای دکتر یونسی خدارو شکر بهتر شدیم و رفتیم منزل بابا حجت و پیش خاله مهسا. باران ناز حسابی به خاله مهسا ذوق میکنه و البته همه میگن باران شبیه خاله مهساست.
این روزها یکی از سرگرمیهای من اینه که با گوشی مامانی بازی هندونه (نینجا فروت) انجام میدم و حباب باری می کنم و خلاصه سرک میکشم به همه جای گوشی مامانی و گاهی با بعضی از دوستای مامانی تماس میگیرم و مامانی مجبور میشه باشون صحبت کنه!!
البته بازی قایم موشک رو هم نصفه نیمه یاد گرفتم و هر و قت قایم میشم اینقدر سر و صدا میکنم و میخندم که به راحتی من رو پیدا می کنند!!
یکی دیگه از کارام اینه که سرک میکشم به کار و بار همه و باقیافه ای کنجکاو میپرسم چیکار مکنی؟ (به ضم میم و کاف)
صلوات فرستادن را کامل یاد گرفتم و عجل فرجهم را هم سعی میکنم با جدیت کامل بگم.
بهر حال نگهداری ما بچه ها حوصله زیادی میخواد خاله های مهربون...!
روایت دوم روزهای کودکی
راوی باران کوچولو
سلام به دوستای مامانی. من الام شش ماه و نیمه هستم . دوهفته قبل واکسن شش ماهگی رو زدم و حسابی اذیت شدم. طوری گریه کردم موقع تزریق واکسن که حسابی دل همه برام سوخت!! وزنم هم کمتر از حد معمول بود که خانم مرکز بهداشت گفت بعلت خوردن آنتی بیوتیکه.
میخوام براتون به ناگفته هایی از لحظه تولدم که در پست قبلی مامانی وقت نشد بنویسه اشاره کنم.
من در روز 23 تیر 92 در بیمارستان پارسیان با وزن 3260 گرم،قد 50سانت و دورسر33 سانت در بیمارستان پارسیان زیر نظر دکتر صابونچی که داداشی رو هم ایشون به دنیا آورده بود متولد شدم. خانم دکتر لحظه تولد من آیه الکرسی خوندند، صلوات فرستادند و البته چون ماه رمضان بود روزه بودند. خدا رو شکر که در لحظه تولدم آیات قرآن تلاوت شد... در روزهای اول تولد مامان حاجی و خاله مهسا برام حسابی زحمت کشیدند. دستشون درد نکنه . انشاله جبران کنیم من و مامانی و بابایی.
الان که شش ماه و نیم از تولدم گذشته من و داداش علی عزیزم حسابی به هم عادت کردیم. هرچند لحظاتی که ما هر دو بیداریم مامانی دائما درحال رفت و آمد و رسیدگی به ما دو تاست!!و گاهی یک چایی که برای خودش میریزه اونقدر نمیرسه بخوره چایی اش رو که اکثرا چایی خنک میشه! بابایی هم وقتی از سرکار میاد با ما البته بیشتر با داداش علی بازی میکنه. چون علی عزیز ما به بابایی خیلی حساسه و دلش میخواد تمام وقت بابایی به علی اختصاص داشته باشه و همه در این مورد اتفاق نظر داریم. من هم شکایتی ندارم!! البته فعلا!
این روزها علی عزیز من وقتی نزدیکم میشه دو تا دستاشو به هم میکوبه تا من احساس شادی کنم و گریه نکنم. البته هر وقت داداش علی نزدیک من میشه از ترس ناخودآگاه دو تا چشماموپشت سر هم بهم میزنم!! چون بارها خودش یا اجسامی از دستش به سمت من پرتاب شده!!
الان که دو هفته ای میشه مامانی غذای من رو شروع کرده هر دفعه که میخوام غذا بخورم داداشی با جدیت میگه بهش نده بخوره... باران فقط شیر بخوره... حالا شانس بیارم و خودش چیزی نذاره تو دهنم!!
روزهای اوت تولدم علی بهم میگفت "بایان" (بجای باران) و الان هم گاهی اطرافیان بانقل قول از علی من رو بایان صدا میزنند. البته اینروزها دیگه باران میگه بهم.
روایت سوم روزهای کودکی از زبان مامانی
دوستای عزیزم سلام. متشکرم از وقتی که برای مطالعه این مطالب میگذارید.قسمتی از ماجراها رو علی و باران گفتند. بقیه اش رو از زبان من بخوانید
راستی چند روزه که خاله میترا از همدان آمده پیش بابا حجت و ما هم پیششون هستیم. خاله میترا هم انشاله بعد از عید دیگه مرخصی شون تموم میشه و باید برن سر کار و آراد هم میره مهدکودک
برداشت اول: بالاخره بابا آرمان هفته گذشته بسلامتی از پایان نامه اشون دفاع کردند در رشته مدیدریت، مقطع کارشناسی ارشد. همینجا من و علی و باران صمیمانه از بابایی تشکر می کنیم و بهش خسته نباشید میگیم که در چند جبهه مختلف به کار و درس و فعالیت مشغولند. بابایی حسابی متشکریم که در روزمرگیهای زندگی همه جوره بفکر ما هستی...و گاهی که خسته از سر کار برمیگردی با علی و باران نمیتونی درست و حسابی استراحت کنی...البته خود بابایی میگن که همین خستگی های به تن مونده شیرینند... بابایی جون علی و یاران! خدا قوت
دوم اینکه سه روز قبل یعنی دوم بهمن دختر عموی باران یعنی آوا کوچولو بسلامتی به دنیا اومد. تولدش رو به عمو مجید و خانمعمو لیلا تبریک میگیم.این دو دختر عمو یعنی آوا و باران بعبارتی همون "آوای باران" معروف هستند!! (منظورهمون سریال پر طرفدار آوای باران هست که این روزها از شبکه سه در حال پخشه)
سوم اینکه بسلامتی دایی مهرداد دو ماه قبل از کانادا برگشتند و خدا رو شکر که ایام دوری و جدایی ازشون تموم شد. دایی مهرداد حسابی دلش برای علی تنگ شده بود و از باران هم فقط عکسهاشو دیده بود. شبی که برگشتند باران و آراد رو کنار هم گذاشتیم و گفتیم بگو کدوم آراده و کدوم باران؟ اون موقع آراد و باران چهار ماهه بودند و البته دایی مهرداد با توجه به شباهت آراد به داداش آریا، بخوبی تشخیص داد..!
دیشب هم پیش بردیا کوچولو بودیم که ده ماهه شده و حسابی شیطونی میکنه. الان دور و بر ما رو نی نی های خوشگل و البته گاهی پر دردسر گرفتند. مهراد پسر مامان نسرین، بهراد پسر مامان بهاره، بردیا پسر مامان مهزاد، آراد پسر خاله میترا، آوا دختر عمو مجید و ...(ماشاله... خدا بده برکت..!)
از خداوند میخواهیم همشون سلامت باشند. چون وقتی بچه ها مریض میشن برای خودشون و پدر و مادر سخته. مطمئنم شماهم که بچه دارید میگید آدم خودش مریض بشه ولی بچه اش نه. همونطور که در بخش روایت علی و باران خوندید متوجه شدید که دو سه هفته ای حسابی با مریضی علی و باران خواب و خوراک درست و حسابی نداشتیم. علی شبها تا صبح سرفه میکرد. داروهاش رو خیلی بد میخورد، لاغر شده بود. باران هم وضعش از علی بدتر بود...!
از باران ناز بگم که الان کامل غلت میزنه. اولین بار اواخر پنج ماهگی بود که غلت زد. الان باید حسابی شش دانگ حواسمون به علی باشه تا خدای نکرده اتفاقی را برای خودش و باران رقم نزنه...هر چی باران بزرگتر بشه ،باید بیشتر حواسمون باشه به این دوتا..! البته مثل همیشه خدای مهربون هم کمکمون میکنه...
اول این پست نوشتم تا وقتی که بچه ها خواب باشند مینویسم. نه اینکه فکر کنید که این همه وقت بچه ها خوابیدند نه!! دو روز نوشتن مطالب زمان برد . چون با وجود بچه ها وقفه در نوشتن می افتاد. البته متشکرم از خاله میترا و خاله مهسا که در نگهداری بچه ها کمک کردند تا بتونم بنویسم!
در ادامه عکسهایی از کوچولوهای زیبای ما بیینید
اگر در دنیا خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان، همه غصه ها می روند...بخاطر بسپاریم که همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است : آرام و همیشگی...
علی در حال ناخنک زدن به شیر خشک باران!!
آراد کوچولوی ما در هفت ماهگی
باران کوچولو در پنج ماهگی بغل پسر خاله آریای مهربون
شکوفه های ناز ما:آراد و باران در شش ماهگی
این هم عکس بردیای عزیز در ده ماهگی