روزهای قشنگ و عکسهای آتلیه بچه ها
سلام خاله های مهربون و عزیز علی و باران.
میدونم دیر شده اومدن من. اما کمبود وقت دارم حسابی...!
اگر هم بخوام فقط بنویسم و عکس نذارم در کامنتهاتون سریعا سراغ عکس میگیرید و من شرمنده میشم!
بهر حال الان اومدم و امیدوارم بتونم کلی عکس و مطلب براتون بذارم یعنی امدوارم علی و باران به من این اجازه را بدهند!!
یکی از اتفاقات جدید این روزهای زندگی علی کوچولو اینه که دو ماهی هست که خدا رو شکر مهد میره. هرچند آغاز بیماریهای مختلف از مهد برای خودش و باران هست اما باز هم خوبه که ساعاتی از روز رو در مهد باشه و بین بچه های هم سن و سال خودش بازی کنه. مساحت کوچیک خونه های آپارتمانی و نبود فضای باز و آزاد در اونها باعث شده تا بچه ها نتونند هیجانات کودکی رو تخلیه کنند و مشکلاتی برای خودشون و پدر و مادرهاشون به وجود بیارن!!
برای انجام این پروژه، هفت هشت روزی خاله مهسا صبحها میومد پیش باران و من و علی روانه مهد میشدیم. علی به سختی از من جدا میشد و میرفت پیش بچه ها و من حسابی حرص میخوردم!چند تا مهد عوض کردیم تا بالاخره سحر عزیز دختر لیلا خانم مهربان مهد باغ شاپرکها در میدان ملت رو معرفی کرد. رفتیم و خدا رو شکر علی همونجا بابچه ها اخت گرفت و البته پرسنل مهد هم کمک زیادی کردند. فعلا داره میره تا ببینیم در ادامه چی پیش میاد !!
اتفاقات جدید زندگی باران:
باران خانوم این روزها گاهی خودش ازجا بلند میشه و چند قدمی راه میره و بلافاصله می افته زمین!
گوشی تلفن رو میگیره جلو دهنش و "ایو ایو " همون (الو الو) میگه
ازش میپرسیم .: کی از همه قشنگتره میگه: " م م م " ( به فتح میم )
شدیدا دردری شده و کافیه یکنفر از اطرافیان چادر و مانتو و ... بپوشه. سریع جیغهای بنفش رو در دستود کارش قرار میده تا بتونه بره آغوش اون بنده خدا و تند تند بای بای میکنه تا بره بیرون..!!
به برادر عزیزش هم حسابی وابسته است و گاهی این شدت وابستگی به دعوای میانشان منجر میشه!
اگر هم خاله میترا بیان تهران و آراد و باران در مقابل هم قرار بگیرند در کمتر از چند دقیقه کار به دعوا و جیغ و داد و بیداد از طرفین میرسه و صبیعتا ما باید هر چه زودتر این اختلاف رو حل و فصل کنیم تا عواقبی مثل درگیریهای فیزیکی نداشته باشه!!
این روزها تا چشماشو وا میکنه میگه عدی...عیی...(منظور همون علی هست!)
باران خانوم چند تا از اجزای صورت وبدنش رو یاد گرفته:
-باران!چشمات کو؟ چشماشو بازو بسته میکنه.
-باران!دستات کو؟دستاشو بالا میبره و..
فقط وقتی می پرسیم پاهات کو؟ در عین اینکه پاهاشو نشون میده میگه: اینااا (اینهاش!)
اکثر حرکاتش و کاراش شبیه علی هست وقتی که درهمین سن و سال بود..
یکی ازصفات بارز این خواهر و برادر اینه که علاقه شدیدی به آب و آب بازی دارند و اگر غافلشون کنیم کاسه کاسه آب خالی می کنند رو فرش..!
این میانه هم بشنوید از امیر مهدی گل پسر عموی علی که این روزها در عین حال که میره کلاس اول ابتدایی،مشغول پول جمع کردنه تا به گفته خودش برای علی تبلت بخره..!!
مرسی امیر مهدی جون.این رو نوشتم تا نیت قشنگت برای علی، به یادگار ثبت بشه...
خلاصه اینکه روزانه های ما لبریزه از مشغله و سرگرمی با این بچه ها و گاهی در حسرت یک ربع خواب کوتاهیم..!
پی نوشت1:
بالاخره عکسهای آتلیه به دستمون رسید. برای گرفتن این عکسها، من و خاله مهسا و بابا آرمان حسابی فیلم بازی کردیم برای علی و باران تا عکاس بتونه در ژست های مختلف ازشون عکس بگیره! در این عکسها که در اواخر اردیبهشت ماه 93 گرفته شده علی کوچولو سه سال و چهارماه و باران ناز یازده ماهه هستند
پی نوشت2:
باید یک پست مفصل در باره مادر شوهر عزیزم بنویسم. اما همین قدر الان اشاره کنم که زن بزرگواری هستند..گاهی دلم میخواد بتونم شبیهشون باشم.. اما میبینم اینجور مهربون و دلسوز و بی کینه و باگذشت بودن کار هر کسی نیست. از خدا میخوام سایه ایشون و پدرشوهر مهربانم و همچنین پدر بزرگوارم بر سرمون باشه.. تا همیشه...
خدایا خودت این دعا رو قبول کن.. بزرگترهامون رو برامون حفظ کن.. بحق روزای قشنگ گذشته که تولد امام رضا ع و حضرت معصومه س بود و ایام نورانی و زیبای حج که درپیش روست...