حکایت من و تعجب هایم..
هو الاول
من و باران خانه ایم.باران داخل هال است و من اتاق بچه ها و دارم اسباب بازیهای ریخته شده کف زمین راجمع میکنم.صدای برخورد چنگال و بشقاب و .... میاید. باعجله خودم را به هال میرسانم. با تعجب میبینم دخترک بد غذای من نشسته و درحالیکه سر و صورت و لباسش قرمز شده دارد تند تند لبو میخورد... تعجب میکنم....
***************
علی از مهد برگشته و قرار است باهم قایم موشک بازی کنیم. این روزها بنا را بر این گذاشته ام بیشترباعلی بازی کنم.به این بازی کردن ها نیاز دارد. من چشم میگدارم و علی زیر پتو قایم میشود... و هی وول میخورد! تمام خانه را میگردم و مثلا پیدایش نمیکنم.(در پیامکی خوانده بودم هنگام بازی با بچه ها بگذار آنها برنده شوند)علی می اید و سک سک میکند و چندباراین ماجرا تکرار میشور علی هر بار زیر پتو قایم میشود. ! تا اینکه با اشتیاق به من میگوید حالا من چشم بذارم و در حالی که میرود تا چشم بگذارد برمیگردد و میگوید مامانی زیر پتو قایم شو...! و من تعجب میکنم از این همه سادگی و صفای کودکی ....
***********
علی دارد دومینو ها را میچیند.باران هم نشسته و دارد نگاه میکند. بعد انگار طبق حس وظیفه شناسی اش (!)یک قطعه از دومینوها را در دست گرفته و به سوی علی می گیرد و بلند بلند عیی عیی(علی) می گوید. یعنی علی اینرا از دست من بگیر و بچین و اصرار دارد تا شخصا خود دومینو را به دست برادر برساند و به کمک من نیاز ندارد....!و من تعجب میکنم از احساس استقلال بچه ها در کنار هم....
*****************
علی از مهد برگشته و باران خواب است.میگویم علی بیا بریم تو اتاق و بازی کنیم تا باران تو هال بخوابه. قبول میکند و میرویم. دوست دارد با ماژیکش روی وایت برد نقاشی بکشد. بفکرم میرسد که روی کاشیها نقاشی بکشد مثل استفاده از رنگ انگشتی.... میرود و بی سر و صدا مشغول نقاشی بر روی کاشیهای حمام میشود( در تکمیل پست عکسش را میگذارم) و من تعجب میکنم از اقایی علی که اولین بار با شلوغ نکردن و ایجاد سروصدااجازه داد خواهرش بخوابد و انگار بزرگتر شده است و.... من یه جورایی بزرگ شدن بچه ها را هم دوست دارم هم دوست ندارم....
******************
خاله میترا اینا تعطیلات اخر ماه صفر را امده اند پیشمان تهران و علی طبق معمول مرید بی چون و چرای پسرخاله آریای عزیزش است....و آریا سخاوتمندانه اجازه میدهد علی از تبلتش استفاده کند و تعجب من در اینجاست که وقتی علی که عاشق بازی subway یا بقول خودش فراربازی است وقتی چند بار بازی میکند و می بازدبا حالت منطقی تبلت را به آریا میدهد و میگوید حالا نوبت توست که بازی کنی!
*****************
باران عاشق بابایی اش است و هرکه زنگ در یا تلفن را میزند میگوید تیه (کیه) و خود پاسخ میدهد بابا...و من تعجب میکنم از لمس احساس بابایی بودن دخترک.... که قبلا فقط توصیفش را شنیده بودم ....
******************
مثل علی که هر روز و هر روز که از مهد برمیگردد در حالیکه از پله ها بالا میآید از همان راهرو بلند بلند میپرسد مامان بابام اومده؟ و چه دلش میخواهد که من بگویم آره... ولی بابایی ساعت هشت شب می آید و چه بیتاب میشوند این بچه ها برای پدر....
******************
و من عمیقا باور دارم این بخش از نوشته های مصطفی مستور در کتاب *روی ماه خداوند را ببوس* :
....وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد تو کجایی یونس؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی،خودش را این گونه اشکار نکرده باشد.من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان،پر از هراس می شوم و دل ام شروع میکند به تپیدن. دل ام ان قدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم....
دعانوشت: خداوندا! همه پدرها و مادر ها را برای فرزندانشان و فرزندان را برای پدر و مادر حفط بفرما و ما و فرزندانمان را عاقبت بخیر بگردان... آمین
عکسها را در ادامه مطلب مشاهده نمایید. ازهمراهی تان سپاسگزارم
عکس های پاییزی مهد کودک. آذر ماه 93
چند نمومه از نقاشیهای علی کوچولو که روی بادکنک قرمز هم نقاشی کشیده
از اولین نقاشی های مفهوم علی گل ما
اثر دست علی در3 سال و 10 ماهگی
باران خانوم تازه از حمام اومده
باران مهندس ما در حال نظاره کردن لب تاب خاله مهسا
معصومیت چهره کودکان در خواب نمود بیشتری دارد....
علی و امیرمهدی(پسرعموی علی) در زمین بابا حاجی
نقاشی علی و باران روی کاشیها