علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
باران  عزیزمباران عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

علی کوچولو وباران خانوم ما، همه زندگی مامان و بابا

بی پرده به مناسبت تولد چهار سالگی علی عزیزم....

1393/12/18 2:14
نویسنده : مامان مونا
1,644 بازدید
اشتراک گذاری

هوالمحبوب....

سلام. روزهای بهاری اسفندتان به خیر و نیکی

باید مدتها پیش این پست را مینوشتم...خیلی قبلتر.... با خودم کلنجار میرفتم اگر علی و باران بزرگ شوند و این پست را بخوانند چه فکر میکنند.... اما اکنون در آستانه 4سالگی علی عزیزتر از جانم مینویسم.... بدون رمز هم مینویسم....شاید تجربیاتم  این میانه به درد یکی از دوستان خورد...بخصوص دوستانی که بالاخره روزی بفکر فرزند دوم خواهند افتاد...

چند وقت پیش عکسهای موقع تولد باران را دیدم. علی و باران را کنار هم دراز کرده بودیم و عکس گرفته بودیم. بادیدن آن عکس دلم لرزید و با خود گفتم یعنی این من بودم که آن ایام را پشت سر گذاشتم؟داشتن کودکی دوسال و جهار ماهه و کودکی ده روزه....!! دوستان عزیز وبلاگی ام  بخوبی میدانند پسرکی دوسال و چهار ماهه چقدر کوچک است و چقدر توجه میخواهد...! و ایضا اضافه کنیددر  این میانه رسیدگی به نوزادی  10-15روزه را ....!

و حالا بخوانید بی پرده ها را...

 

....

آذر91بود. تازه از مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی از قم برگشته بودیم. در یکی از مراسم دخترکی حدودا 5 ماهه نظرم راجلب کرد. بی اختیار سنش را از مادرش پرسیدم... مهدیه جان... متولد تیر.... به رویش لبخند زدم.... غافل از آنکه در همان شب و همان مراسم دخترکی  قلبش در بطنم میطبید و نوای زندگی سر داده بود و من بیخبر بودم از اینکه تاسوعا و عاشورای سال بعد دخترکی همسن همین مهدیه خانوم خواهم داشت....

 ***************************

بیبی چک را گذاشتم. میدانستم باید صبر کنم...یکی دو دقیقه...مطمءن بودم نتیجه منفی است.. خوب همین یکی دو دقیقه وقت خوبی بود که رنگ موهایی را که قبل محرم به موهای بلندم گرفته بودم در آینه دستشویی برانداز کنم و کلی کیف کنم!!  خیلی خوشم از های لایتهای مویم میآمد. الحق که ارایشگر خوب رنگ را درآورده بود... اما نشد یک دقیقه.... اصلا پنج ثانیه هم طول نکشید بسرعت خط اول و دوم خودنمایی کردند حتی پیش چشمهای گردشده ام انگار خط دوم زودتر خودش را نشان داده بود...! هاج و واج ماندم.... در اینه خودم را دیدم....رنگ پریدگی ام به وضوح مشهود بود....چقدر رنگ موهایم این میانه درهم و برهم شده بود....! فقط یادم است با صدای بلند گریه کردم.... چرا...؟؟ علی کوچک بود و من دلم میخواست همه وجودم و وقتم را صرف علی کنم....از همه مهمتر اینکه علی هنوز شیرمیخورد.... هفته قبلش در پی مثبت شدن جواب ازمایش خواهرم برای بارداری دومش سخنرایی غرایی در مورد بایدها و نبایدهای بارداری کرده بودم و حسابی در مورد تجربه ام از بارداری علی برایش گفته بودم اما در آن لحظات مثبت شدن بیبی چک خودم،نمیدانستم باید چه کنم ... از  آن همه اطلاعات و دانسته های بارداری تهی شده بودم....! دلم میخواست همه چیز خواب باشد....و حتی افکار پلیدی به ذهنم خطور کرد!

همسرم تا پشت تلفن فهمید،اولش بهتش برد و بعدش هم حرفی نزد و آخرش هم حسابی خوشحال شد ....و گریه من شدیدتر شد...!

در اولین فرصت رفتم سونو گرافی سر کوچه...باید میفهمیدم هفته چندم هستم....نیازی به آزمایش خو ن نبود. خط  دوم بیبی چک چنان پررنگ بود و جاندار! که هر گونه شک و تردیدی را در مورد بارداری من به یقین تبدبل میکرد! غروب آذر ماه بود.... نوبتم شد.... تا روی تخت دراز کشیدم نوای ریبای الله اکبر اذان از مسجد روبروی کلینیک بلند شد و در اتاق پیچید.... طبق نتیجه هفته 8 یا 9بودم. همه چیز نرمال بود و صدای قلب کودکم در اتاق پیچید.... باشنیدن ندای اذان از  افکار پلیدی !  که در ذهنم جولان میدادند خجالت کشیدم.... رفتم و همانجا از داروخانه فولیک اسید خریدم. دوستان عزیز مطلعید که هفته 8یا 9  برای یک خانم باردار طبق برنامه! هفته زیبا و شگفت انگیزی است چون او بی صبرانه منتظر است تا قلب بچه تشکیل بشود و مادر صدای قلب کودکش را بشنود....و خداوند برای من بصورت سورپرایز گذاشته بود صدای قلب باران را...

و یکماه بعد که هفته سیزدهم بودم و رفتم سونوگرافی غربالگی دکتر شاکری.... اینبار آرامتر بودم و همه چیز حساب شده بود.  فرزندم را پذیرفته بودم و نگرانی ام کمتر شده بود... دکتر در همان دقایق اولیه سونو جنسیت بچه را گفت:دختر....و ...موج خوشحالی سراسر وجودم را گرفت... هم خودم و همسرم دختردار شدن را  دوست داشتیم...  باقی قضایای دوران بارداری و تولد باران و .... اتفاقاات خوب و بد بعدش را هم که در پست " علی کوچولو مرد شده" نوشته ام.(در قسمت آخرین مطالب وبلاگ، سمت چپ این پست را میتوانید پیدا کنید).

http://ali-kochulooye-ma.niniweblog.com/post18.php

 

پسرکم چهارسالگی ات مبارک.... میدانم کمبودوقت حسابی برایم بیداد  میکند و گاهی نمیتوانم تمام و کمال درکنارت باشم..... اما امیدوارم خواهر و برادری تو و باران بعدها آنقدرگرم و صمیمی باشد که تمام خستگی  این سالها را ازتنم به در کند....

کودکان معصومم! انشالاسالم و صالح و عاقبت بخیر باشید....

 علی جان! عزیز دلم!میوه عمرم! تولد باران بزرگترین اتفاق زندگی چهارساله ات بوده است.... شاید خیلی جاها نتوانست و نشده مثل همسن و سالهایت کودکی کنی ولی خوب شاید این اتفاق عاقل تر و بالغترت کرده باشد....

باران جان!هرروز خدا رو بخاطر داشتن تو و علی عزیرم شکر میکنم....

خداوندا ! مادری مان را باهمه کمی ها و کاستی هایش بپذیر....

*****************************

-باران! اسمت چیه؟ 

-بایا!

-چند سالته؟

-دو

باران این (هروسیله ای از کوچک و بزرگ که فکرش رو بکنید،حتی وسایل خودش) مال کیه؟

-عیی(علی)!

 

 و در فرهنگ لغت اینروزهای باران "بیا " یعنی "برووو"!!

 ******************************

 پی نوشت1:بزرگترین اتفاق زندگی کودک شما چیست؟

پی نوشت .2:بزودی این پست باعکس تکمیل میشود....

 

 

پسندها (10)

نظرات (47)

مریم مامان آیدین
18 اسفند 93 16:08
سلام مونا جون این پستت خیلی برام آشنا بود... نمیتونم بگم حست رو خوب میفهمیدم ولی این جزو نگرانی های من همه بچگی آیدین بود میدونم چقدر برات سخت بوده ولی....الان از ما خیلی جلوتری من هنوز برای بچه دوم تردید دارم...خیییلی تردید دارم و اون روز سونوگرافی آیدین تقریبا به تک فرزندی صد در صد فکر میکردم برخلاف پارسال که تک فرزندی رو ایده ال میدونستم الان خیلی خوب میدونم که درست نیست ولی....حس میکنم از غهده من خارجه بچه دوم داشتن...شاید فعلا ولی الان اصلا نمیتونم و میدونم تو سن علی و بارداری دومت چقدر برات سخت بوده اما الان مامان دو تا فرشته ای که با این فاصله سنی برای هم فوق العاده هستن خسته نباشی عزیزم.....
مامان مونا
پاسخ
سلام مریم عزیزم. خوبی ؟ آیدین جونم خوبه؟ ماشا.... آیدین که حسابی آقا شده و همه جوره بامامان و بابای مهربونش همکاری میکنه. در مورد فرزند دوم هم انشالا هروقت صلاحتونه و هر چی خیره همون پیش بیاد عزیزم. راستش خیلییییی سختی کشیدم . عوامل متعدد دیگه ای هم کارم رو سخت تر کرد. ازجمله تصادف مادرشوهرم که در پست "علی کوچولو مرد شده" بهش اشاره کردم باور کن یه جورایی افسردگی گرفته بودم.... انشالا همه بچه ها عاقبت بخیر و سالم و صالح بشن...
مریم مامان آیدین
18 اسفند 93 16:15
و اینکه گفتم برام اشنا بود من هم 28 صفر سال 89 تو حسینیه با اینکه دو ماه بود تو اقدام بارداری بودم ولی چون تنبلی تخمدان داشتم و دکتر گفته بود ممکنه خیلی طول بکشه تا باردار بشی در مقابل سوال همه گفتم فعلا بچه نمیخوایم...یادمه یه خانومی که بچه اولش هنوز کوچیک بود هم بهم گفت از این فضولی مردم ناراحت نشو.....بچه هم بیاری میخوان بپرسن کی دومی رو میاری...اون هم بچه دوم نمیخواست....سال بعد تو ایام محرم من و اون خانوم هردو یه پسر بچه همسن و دوماهه بغلمون بود یعنی در حین همون دیالوگ ها هردو باردار بودیم... میفهمم چقدر برات سخت بوده....علی کوچولو و بارداری دوم ولی ببین چقدر خدا بزرگه که بارداری دومت رو تقریبا دو ماهشو تو بی خبری بودی و کمتر از چند هفته بعد نوید دختر دار شدنت رو شنیدی که تحمل سختی ها برات شیرین تر بشه خدا حفطشون کنه عزیزم...خییلی ببوسشون
مامان مونا
پاسخ
چه جاااالب!چقدر حکایت من و اون خانومه که تو حسینیه دیدی شبیه هم بوده! راستش منم تنبلی تخمدان داشتم ولی این بارداری دوم انگار تنبلی تخمدان به زرنگی تخمدان تبدیل شده بود..! یه روز بعد تولد علی که رفته بودم دکتر،بهم گفت شمااگه بخوای مجدد باردار بشی چون تنبلی تخنمدان داری باید از چندماه قبلش تحت نظر باشی و دارو بخوری و .... که باران خانوم همه این معادلات رو بهم زد!! درسته خواهر عزیزم...دو ماهش روبیخبر بودم و استرس اون دو ماه رو نداشتم! بهرحال بچه داری راحت نیست برای هیچ مادری .... آیدین گلم رو ببوس
الهام مامان علیرضا
18 اسفند 93 21:06
سلام مونا جون خوبید؟ بچه ها خوبند؟ اتفاقا دیشب تو فکرت بودم و اینکه خیلی وقته به روز نمیشی و دیگه داشتم نگرانت می شدم پیشاپیش تولد چهار سالگی مرد کوچک علی دوست داشتنی رو تبریک میگم و براش یک دنیا خوبی و آرامش رو آرزو می کنم
مامان مونا
پاسخ
سلام استااااد عزیز و خواهر خووووبم. منم خیلی وقتا بیادتون هستم. بخثوص وقتی عکسای طبیعت رو میبینم ... چون شما استاد رفتن به طبیعت هستین. در مورد بروز نشدن بذار بپای کمبود وقت...! .علیرضای عزیزمممم رو که حسااابی آقا شده ببوووووس.
الهام مامان علیرضا
18 اسفند 93 21:26
چقدر زیبا احساست رو توصیف کردی مونا جون و چقدر خاص نوشته ای از خوندنِ نوشته هات و احساست تو لحظۀ وجود باران لذت بردم نگران نباش اتفاقا اومدن علیرضا هم برای من خیلی غیر منتظره بود و معتقدم همین طور باشه بهتر از اینه که آدم منتظر بمونه علی همۀ عشق شما رو به خودش درک خواهد کرد و همیشه قدردان زحمات شما با داشتنِ یک نوزاد خواهد بود و همین طور باران امیدوارم که همیشه با هم شاد باشید و خوش و خرم بچه ها رو از طرف من ببوس منتظر عکس های زیبایت خواهم بود
مامان مونا
پاسخ
خواهش میکنم الهام جان. قلم شما که تواناتر و زیباتره... در مورد عکس گذاشتن حتما به مجرد دسترسی به لب تاب چشممممم چه جالب که اتفاق حضور علیرضا در زندگیتون ناگهانی بوده مثل باران!! راست میگی دوست مهربونم... اینکه انتظار بخوای بکشی ... سخته... امیدوارم خدا به همه منتظران نی نی ،بزودی بچه ای سالم و صالح عنایت کنه...
الهام مامان علیرضا
18 اسفند 93 21:28
راستی من اصلا نمی دونم بزرگ ترین اتفاق زندگی علیرضا چیه؟ باید در موردش فکر کنم و هر وقت فهمیدم بهت خبر میدم شاید از دست دادنِ نزدیک ترین دوستش، آوینا بزرگ ترین و بدترین اتفاق زندگیش باشه البته مطمئن نیستم ولی حدس می زنم این باشه
مامان مونا
پاسخ
ممنون که در مورد سوالم فکر کردی. با توجه به اینکه الان هفت، هشت ماهه که خواننده وبلاگت هستم منم فکر میکنم از دست دادن آوینا اتفاقی بزرگ برای شما و علیرضا بوده... انشالا از این به بعد زندگیتون پر از اتفافات شیرییییییین بااااشه
مامان ریحانه
19 اسفند 93 0:05
سلام مونا جون کامنت گذاشتم نرسیده به دستت
مامان ریحانه
19 اسفند 93 0:16
پس نرسیده امان از این تبلت چون دارم با تبلت کامنت میذارم حالا بگذریم اومدم بگم 4سالگی پسر گلت مبارک انشالله خواهر جشن دامادیشو ببینی بعد که عزیزم شما واقعا به معنای واقعی یک مادر فداکار هستی که تقدیر برای شما اینطور رقم خورده که وقتی علی جون کوچک بوده باران خوشگل به شما هدیه داده شده هر چند میدونم خیلی سخته بزرگ کردن دو تا بچه ی کوچک ولی دست مریزاد خواهر شما توانایی های خودت و نشون دادی و مطمئن باش علی جون زحمات شما رو قدر خواهد دانست و از شما به عنوان یک مادر فداکار قدردانی خواهد کرد عزیزم ببخش یه کم تایپ با تبلت برام سخته سیستم وصل بشه بازم میام پیشت
مامان مونا
پاسخ
سلام خواهر گلمممم از ابنکه برای من وقت میذاری ازت ممنونم. شما لطف زیادی نسبت به من داری. شماهم با بزرگ کردن دو فرزند سختیهای زیادی کشیدی.... خدا قوت.... انشا... دامادی پوریای عزیز و عروس شدن نازنین گلممممم. میام پیشت
مامان کیانا و صدرا
19 اسفند 93 7:57
سلام بر مونای عزیز و کودکان دوست داشتنیشعلی نازنینم تولدت مبارکامید که همواره شاد و سلامت و بانشاط و موفق باشی و تولدهای بسیار زیادی را در کنار خانواده جشن بگیریدلارام باشی پسرک 4 ساله ی مامان مونا و برادر دوست داشتنی باران عزیز
مامان مونا
پاسخ
سلام مامان مهربون و معلم نمونه.... مرسیییی از لطفت.... شماهم با دو فرزند البته عاقلتر از بچه های من! سرتو ن شلوغه. امیدوارم گلهای نازنینت در پناه حق سلامت و شاد باشن
مامان کیانا و صدرا
19 اسفند 93 8:03
مونا جون واقعا شرایطتو درک میکنم.بزرگ کردن دو کودک با تفاوت سنی کم تلاش و دقت و تحمل فراوان میخواهد و شما خوب از پسش برامده اید.شاد و خندان باشید و موفق
مامان مونا
پاسخ
اینکه تلاش و زحمت ریادی داره درسته خواهر خوبم اما این که من از پسش خوب برآمده باشم راستش فکر نمیکنم. گاهی کاستی هایی دارم که امیدوارم خدا بهم کمک کنه...
maman zahra
19 اسفند 93 10:58
سلام عزیزم.تولد گل پسرت مبارک ایشااله در سلامتی کامل و زیر سایه پدر و مادرش صد ساله بشه
مامان مونا
پاسخ
سلام مامان زهرای نااااازم. پسر عزیززززت خوبه؟انشاله تولد گل پسرتتتتت
مامان ریحانه
19 اسفند 93 14:13
سلام مونا جوون من اومدم اول از همه تبریک به علی کوچولوی نازنین تولد چهارسالگیش مبارک خیلی سخته بزرگ کردن دوتا بچه که فاصله سنیشون هم کمه ولی میدونم در کنار سختیهایی که داره شیرینهای خاصی داره که ما از درکش عاجزیم امیدوارم لحظات شادی رو کنار هم داشته باشن
مامان مونا
پاسخ
سلام ریحانه عزیزم. ممنون ازحضورت. شمالطف داری. پسر گلمممم خوبه؟ امیدوارم شیرینی فرزند دوم برای شماهم اتفاق بیفته.... منم برای تو و آریای نااااز شادی و سلامتی ارزو دارم. شاید بزرگترین اتفاق شیرین زندگی پسرت فرزند دومتون باشه. هرچند هنوز درمورد شما این اتفاق شیرین نیفتاده!!
بگو بابا...
19 اسفند 93 15:24
سلام. دعوتید به یک اتفاق هیجان انگیز. قدم کلیک تان بر چشم.
مامان مونا
پاسخ
سلام آمدیم
الهه مامان مبین
19 اسفند 93 18:42
سلام مونای عزیزم قربون این دوتا دسته گل نازت خدا حفظشون کنه خیلی سخته عزیزم ولی خدای مهربون همیشه هست درسته که اون سختی رو که فقط یه مادر متوجه میشه تحمل کردی ولی الان دوتا دسته گل ناز داری که از نظر سنی بهم نزدیک هستند و بیشتر همدیگه رو میفهمند من چند شب پیش خواب دیدم باردارم و حتی دست بچه رو هم که از روی شکمم معلوم بود حس میکردم . اینقدر توی خواب گریه کردم که نگو ... همش هم توی خواب به مامانم میگفتم آخه مبین من خیلی کوچیکه .... ولی دوستانی که تجربه دوتا فرزند با تفاوت سنی زیاد رو دارند همش میگند که اصلا خوب نیست چون بچه ها همدیگه رومتوجه نمیشند .... خدا برای این دوتا دسته گل ناز حفظت کنه دوستم
مامان مونا
پاسخ
سلام الهه عزیز. مبین کوچولو چطوره؟مرسی بهم سر زدی. راستش لحظه به لحظه خوابت رو میتونم درک کنم چون من در بیداری همه اون حالات رو تجربه کردم.... خداوند در تمام لحظات سخت کنارمن و همه مادرها هست و لحظاتی در مادربودن هست آدم خودش هیچکاره است و فقط و تنها فقط رحم و مهربانی خداوند رو در مورد بچه هاش می بینه.... علی چند بار تا یک متری سیم لخت برق رفته و هر بار ما قبل اینکه اتفاقی بیفته متوجه شدیم .... در مورد فاصله سنی بچه ها هم من بارها شنیدم که میگن فاصله زیاد خوب نیست....خوب شرایط هر پدر و مادری در زندگیشون فرق میکنه و شاید گاهی به دلیل موقعیتهای خاص زندگی تصمیم بگیرن که بچه هاشون اختلاف سنی زیاد یا کمی داشته باشه.... لحظاتت لبریز آرامش
مامان مبینا
19 اسفند 93 20:40
مونا جونم سلام اول تبریک میگم تولد 4سالگی علی جونم رو ایشالله جشن دامادیش عزیزم مونا جونم این پست رو چند بار خوندم واقعا زیبا نوشته بودی و بهت تبریک میگم بخاطر داشتن این دو فرشته زیبا من با اینکه مبینا یکیه وتمام مشغله ام فقط اونو بعضی روزا اینقد خسته میشم ک نگو بخاطر همین تحسینت میکنم ک دو بچه رو با فاصله سنی کم داری پرورش میدی مطمئن باش علی جان وباران جان قدر دان زحماتت خواهند بود بوووووووووووووووووس
مامان مونا
پاسخ
سلام دوست خووووبم. مبینای خوشگلمممم چطوره؟ از ابراز محبتت مرسی گل خانم. راستش سختیهای تربیت یه فرزندت رو دوبل که کنی مساوی میشه وضعیت من!! . خداوند همیشه پشت و پناه بچه ها و ما مادرهاست....
سمیرا
20 اسفند 93 14:32
مونا جونم تولد پسر گلت مبارک باشه خدا در پناه لطف خودش حفظش کنه هم اونو هم باران جونو...ولی یه سوال چرا برای تولد علی از خاطره تولد باران گفتی؟ کاش تجربه اولین مادریتو تعریف میکردی و از حس و حالت
مریم مامان آیدین
21 اسفند 93 13:00
واااای مونا جونم تولد چهار سالگی علی جووونم رو یادم رفته بود تبریک بگم علی قشنگم...داداش مهربون باران ناز...تولدت مبارک مرد کوچک الهی 120 ساله بشه گل پسرمون و همراه باران جونم بهترین کودکانه هارو داشته باشن و بهترین بچه ها باشن برای مامان و باباشون خیلی ببوس مرد کوچولومون و عروسک قشنگمون رو
الهام مامان علیرضا
23 اسفند 93 12:57
سلام مونا جان سلام علی عزیزم سلام باران دوست داشتنی ام علی جون تولد چهار سالگیت و تبریک میگم پسرم یک دنیا شرمندگی خاله رو واسته تاخیر در تبریکم بپذیر عزیز دلم خدا می دونه که چقدر برام عزیز و دوست داشتنی هستی پسرم برات دنیا دنیا آرزوهای خوب و دارم و الهی که عاقبت به خیر بشی و تا همیشه شاد باشی
به یاد پسر خوشگلم امیرعباس
24 اسفند 93 8:40
سلام وبلاگتون فوق العاده زیباست... قدر کوچولوهاتونو بدونید و برای من و خانومم دعا کنید. واقعا محتاج دعاییم یا علی
مامان امیرعباس و ارغوان (دوقلوها)
24 اسفند 93 9:33
علی جون تولدت مبارک . سلام مامانی چندتا سوال پرسیده بودی اومدم جواب بدم ... عزیزم روز قبل از مهمونی همه کارهامو کردم و تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم که غذاهارو درست کنم چون بچه ها اون موقع خواب بودن و مزاحم نداشتم ... فردا هم مامانم پیشمون بود تا نکنه سر من گرم کاره خرابکاری کننن. ژله تخم مرغی رو بله تخم مرغ رو سوراخ میکنی و محتویاتش رو در میاری و میشوریش و ژله رو با یه قیف توش میریزی. ژله تصویری هم بله کار خودمه . اول تصویر رو با رنگ غذا روی کاغذ دورگیری میکنی و بعد برش میگردونی روی ژله و توش رو با قلمو رنگ میکنی .
مامان امیرعباس و ارغوان (دوقلوها)
24 اسفند 93 18:35
سلام اون ژله هم ژله بستنی درست کردم با ضخامت کم و قالب گرد زدم و ته قلب اصلیم چیدم و بعد ژله توت فرنگی رو که به دمای محیط رسیده بوذ روش ریختم . فقط یادتون باشه که ژله گرم نباشه وگرنه ژله بستنی رو آب میکنه
♥مرجان مامان آران و باران♥
25 اسفند 93 23:14
سلام عزیزمممم خوبی دوست گل و بامعرفتممممم ممنون که به یادمونی شرمنده من دیر سر میزنم عزیزمممم نظر قبلیت خصوصی بود نمیشد عنومی کنم خودت تیک خصوصی زده بودی عزیزمم تولد علی جون گللللللل مبارک ایشالا دامادیششش ایشالا سال خوبی داسته باشید میبوسمتون عزیزمممممم بوسیسسسسسسسس
مامان مونا
پاسخ
ق تقدیم به مرجان مهربان و عزیزم . سالت پراز آرامش باااااد
مامان ریحانه
26 اسفند 93 23:55
تقدیم به مونای مهربان و عزیزم
الهه مامان مبین
27 اسفند 93 19:13
خداوندا ، در این آخرین روزهای سال دل دوستان عزیزم را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده که هر کجا تردیدی هست ایمان هر کجا زخمی هست مرهم هر کجا نومیدی هست امید و هر کجا نفرتی هست عشق جای آنرا فرا گیرد ، آمین . . . سال جدید رو تبریک میگم و از همینجا روی ماهتون رو میبوسم دوستون داریم زیااااااااااااااااااااااااااااد
مامان مونا
پاسخ
تقدیم به الهه مهربان و عزیزم . سالتون پر از روزهای سبزززززز
مریم مامان آیدین
28 اسفند 93 18:23
گر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند . . . پیام نوروز این است دوست داشته باشید و زندگی کنید ، زمان همیشه از آن شما نیست
مامان مونا
پاسخ
تقدیم به مریم مهربان و عزیزم . سالت پراز اتفاقهای قشنگگگگ
مامان ریحانه
29 اسفند 93 12:33
وقتی طنین یامقلب القلوب دلت را لرزاند وقتی آوای خوش یامدبرالیل رازمزمه کردی و یامحوالحول دگرگونت کرد برای ماهم بخواه ازآن بخشنده بی همتا حول حالناالی احسن الحال پیشاپیش سال نو مبارک
مامان مونا
پاسخ
تقدیم به ریحانه مهربان و عزیزم .انشا. سالی پرازاتفاقات خوب داشته باشی
مامان کیانا و صدرا
1 فروردین 94 8:20
سلام بر مونای دوست داشتنی.عزیزم بهاری زیبا و مملوء از شادی و سلامتی و سرور برای شما و خانواده آرزومندم.شادمان باشید و دلارام
مامان مبینا
2 فروردین 94 13:37
مونا جان سلاااااااااااااااااااااام عزیزم عیدتون مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک ایشالله سال خوبی داشته باشین گلم
♥ایدا♥
7 فروردین 94 17:04
سلام امید وارم عید بهتون خوش گذشته باشه خوش حال میشم به منم سربزنید اپم با هفت سین امسال و خاطرات فروردین ماه
مامان مبینا
11 فروردین 94 16:31
بووووووووووووس واسه جیگملای خاله ایشالله خوش باشین عزیزان
مامان مبینا
15 فروردین 94 17:37
مامان مبینا
19 فروردین 94 18:04
مونا جونم خوبین؟خوشین؟بچها خوبن؟ از دور میبوسمتون عزیزان
مامان مهراد
20 فروردین 94 8:19
سلام. سال نو شما با کلی تاخیر مبارک. تولد نازدار پسرتون. مرد کوچیک خونتون مبارک.
مامان مهری
20 فروردین 94 8:25
سلام. هر دو تا پست رو خوندم. کار خیلی سختیه. خدا قوت. از تجربیاتت خیلی استفاده کردم.
مامان کیانا و صدرا
20 فروردین 94 9:57
عشق یعنی:مادر...صبر یعنی:یک زن...مهر یعنی دختر...نور یعنی:خواهر...هر چه هستی!عشق یا صبر...مهر یا نور...روزت مبارک...
مامان ریحانه
20 فروردین 94 22:27
مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک عزیزم
مامان مبینا
21 فروردین 94 10:11
مونای عزیز روز مادر رو بهت تبریک میگم ایشاللههمیشه تندرست باشی گلم.
مامان مبینا
30 فروردین 94 7:11
مونای عزیز خوبی؟بچها خوبن؟ ایشالله هر جا هستین خوش باشین عزیزان.
مامان مبینا
3 اردیبهشت 94 8:55
مامان کیانا و صدرا
6 اردیبهشت 94 16:26
سلام.چطوری مونایی؟گلهای ناز نازی چطورن؟اومدم زودتر از موعد روز مردو به علی جون که مردیه واسه خودش ماشا.....تبریک بگم.روزت مبارک مرد کوچک مامان مونا
مامان مبینا
7 اردیبهشت 94 1:58
مونای عزیز اپم
زهره مامانی فاطمه
13 اردیبهشت 94 9:36
سلام مونا خانم فقط آمدم رمز بدم سرفرصت میام پیشتون اون دفعه امدم همین پست رو خوندم بعد رفتم به پست علی کوچولو مرد شده فکر کنم همون جا براتون کامنت گذاشتم .خیلی قشنگ احساس یه مادر رو از بیان کردی عزیزم بیا خصوصی
مامان مبینا
16 اردیبهشت 94 15:24
مونای عزیز دوستون دارم هوار هوار
مامان ریحانه
25 خرداد 94 19:11
سلام مونا جونم خوبی خواهر علی و باران نازم خوبن به قول خودت کم پیدا شدی باور کن چند وقته میخوام بیام بهت سر بزنم فرصت نمیشه شرمنده دوست خوبم فقط وقتی دوستای گلم پیداشون نیست نگرانشون میشم انشالله عزیزم شادی علتش باشه و هر جا هستی برایت آرزوی بهترین لحظات و دارم روی ماه عزیزای دلمو ببوووووووووس دوستون دارم
مامان مونا
پاسخ
سلام ریحانه جون . مثل همیشه شرمنده کردی . با مریضی این دوتا کوچولو سرگرمم ! و تو دوست با معرفتم به یادمی .تو و مرضیه جون و مامان مبینا همیشه بیادمین . لطفتون بی انتهاست فدا ا ا ا ای تو . طاعات و عباداتت هم قبول . نازنین زهرای عزیزم م م م م م رو ببوس
مامان کیانا و صدرا
29 خرداد 94 7:40
سلام و صبحتون زیبا
مامان مونا
پاسخ
سلام مرضیه مهربونم . مرسی که بیادمی . دختر و پسر گلت رو ببوس . طاعات و عباداتت هم قبول
مامان بهی
29 تیر 94 10:19
عزيزم منم وقتي فهميدم دوباره باردار شدم دقيقا حال شما را داشتم من هفته ششم بودم كه فهميدم جالبه قلب جنبنم تشكيل شده بود منم خودم را سپرده دست خدا ولي خيلي افسرده شدم دست خودم هم نيست جالبه ما هم اگه بچه مون دختر باشه احتمالا اسمش را ميذاريم باران كه با شايان جور باشه
مامان ریحانه
8 شهریور 94 20:10
مونای عزیزم خصوصی
مامان مائده
16 شهریور 94 18:08
خیلی ب دل نشست نمیدونم چرا یه ذره اخرش غمگین هم شدم ایشالله همیشه سالمو سلامت باشن
مامان مونا
پاسخ
سلام دوست عزیز . متشکرم که حس قشنگت رو به من هدیه کردی . جالبه . منم همین حس رو داشتم !!