بی پرده به مناسبت تولد چهار سالگی علی عزیزم....
هوالمحبوب....
سلام. روزهای بهاری اسفندتان به خیر و نیکی
باید مدتها پیش این پست را مینوشتم...خیلی قبلتر.... با خودم کلنجار میرفتم اگر علی و باران بزرگ شوند و این پست را بخوانند چه فکر میکنند.... اما اکنون در آستانه 4سالگی علی عزیزتر از جانم مینویسم.... بدون رمز هم مینویسم....شاید تجربیاتم این میانه به درد یکی از دوستان خورد...بخصوص دوستانی که بالاخره روزی بفکر فرزند دوم خواهند افتاد...
چند وقت پیش عکسهای موقع تولد باران را دیدم. علی و باران را کنار هم دراز کرده بودیم و عکس گرفته بودیم. بادیدن آن عکس دلم لرزید و با خود گفتم یعنی این من بودم که آن ایام را پشت سر گذاشتم؟داشتن کودکی دوسال و جهار ماهه و کودکی ده روزه....!! دوستان عزیز وبلاگی ام بخوبی میدانند پسرکی دوسال و چهار ماهه چقدر کوچک است و چقدر توجه میخواهد...! و ایضا اضافه کنیددر این میانه رسیدگی به نوزادی 10-15روزه را ....!
و حالا بخوانید بی پرده ها را...
....
آذر91بود. تازه از مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی از قم برگشته بودیم. در یکی از مراسم دخترکی حدودا 5 ماهه نظرم راجلب کرد. بی اختیار سنش را از مادرش پرسیدم... مهدیه جان... متولد تیر.... به رویش لبخند زدم.... غافل از آنکه در همان شب و همان مراسم دخترکی قلبش در بطنم میطبید و نوای زندگی سر داده بود و من بیخبر بودم از اینکه تاسوعا و عاشورای سال بعد دخترکی همسن همین مهدیه خانوم خواهم داشت....
***************************
بیبی چک را گذاشتم. میدانستم باید صبر کنم...یکی دو دقیقه...مطمءن بودم نتیجه منفی است.. خوب همین یکی دو دقیقه وقت خوبی بود که رنگ موهایی را که قبل محرم به موهای بلندم گرفته بودم در آینه دستشویی برانداز کنم و کلی کیف کنم!! خیلی خوشم از های لایتهای مویم میآمد. الحق که ارایشگر خوب رنگ را درآورده بود... اما نشد یک دقیقه.... اصلا پنج ثانیه هم طول نکشید بسرعت خط اول و دوم خودنمایی کردند حتی پیش چشمهای گردشده ام انگار خط دوم زودتر خودش را نشان داده بود...! هاج و واج ماندم.... در اینه خودم را دیدم....رنگ پریدگی ام به وضوح مشهود بود....چقدر رنگ موهایم این میانه درهم و برهم شده بود....! فقط یادم است با صدای بلند گریه کردم.... چرا...؟؟ علی کوچک بود و من دلم میخواست همه وجودم و وقتم را صرف علی کنم....از همه مهمتر اینکه علی هنوز شیرمیخورد.... هفته قبلش در پی مثبت شدن جواب ازمایش خواهرم برای بارداری دومش سخنرایی غرایی در مورد بایدها و نبایدهای بارداری کرده بودم و حسابی در مورد تجربه ام از بارداری علی برایش گفته بودم اما در آن لحظات مثبت شدن بیبی چک خودم،نمیدانستم باید چه کنم ... از آن همه اطلاعات و دانسته های بارداری تهی شده بودم....! دلم میخواست همه چیز خواب باشد....و حتی افکار پلیدی به ذهنم خطور کرد!
همسرم تا پشت تلفن فهمید،اولش بهتش برد و بعدش هم حرفی نزد و آخرش هم حسابی خوشحال شد ....و گریه من شدیدتر شد...!
در اولین فرصت رفتم سونو گرافی سر کوچه...باید میفهمیدم هفته چندم هستم....نیازی به آزمایش خو ن نبود. خط دوم بیبی چک چنان پررنگ بود و جاندار! که هر گونه شک و تردیدی را در مورد بارداری من به یقین تبدبل میکرد! غروب آذر ماه بود.... نوبتم شد.... تا روی تخت دراز کشیدم نوای ریبای الله اکبر اذان از مسجد روبروی کلینیک بلند شد و در اتاق پیچید.... طبق نتیجه هفته 8 یا 9بودم. همه چیز نرمال بود و صدای قلب کودکم در اتاق پیچید.... باشنیدن ندای اذان از افکار پلیدی ! که در ذهنم جولان میدادند خجالت کشیدم.... رفتم و همانجا از داروخانه فولیک اسید خریدم. دوستان عزیز مطلعید که هفته 8یا 9 برای یک خانم باردار طبق برنامه! هفته زیبا و شگفت انگیزی است چون او بی صبرانه منتظر است تا قلب بچه تشکیل بشود و مادر صدای قلب کودکش را بشنود....و خداوند برای من بصورت سورپرایز گذاشته بود صدای قلب باران را...
و یکماه بعد که هفته سیزدهم بودم و رفتم سونوگرافی غربالگی دکتر شاکری.... اینبار آرامتر بودم و همه چیز حساب شده بود. فرزندم را پذیرفته بودم و نگرانی ام کمتر شده بود... دکتر در همان دقایق اولیه سونو جنسیت بچه را گفت:دختر....و ...موج خوشحالی سراسر وجودم را گرفت... هم خودم و همسرم دختردار شدن را دوست داشتیم... باقی قضایای دوران بارداری و تولد باران و .... اتفاقاات خوب و بد بعدش را هم که در پست " علی کوچولو مرد شده" نوشته ام.(در قسمت آخرین مطالب وبلاگ، سمت چپ این پست را میتوانید پیدا کنید).
http://ali-kochulooye-ma.niniweblog.com/post18.php
پسرکم چهارسالگی ات مبارک.... میدانم کمبودوقت حسابی برایم بیداد میکند و گاهی نمیتوانم تمام و کمال درکنارت باشم..... اما امیدوارم خواهر و برادری تو و باران بعدها آنقدرگرم و صمیمی باشد که تمام خستگی این سالها را ازتنم به در کند....
کودکان معصومم! انشالاسالم و صالح و عاقبت بخیر باشید....
علی جان! عزیز دلم!میوه عمرم! تولد باران بزرگترین اتفاق زندگی چهارساله ات بوده است.... شاید خیلی جاها نتوانست و نشده مثل همسن و سالهایت کودکی کنی ولی خوب شاید این اتفاق عاقل تر و بالغترت کرده باشد....
باران جان!هرروز خدا رو بخاطر داشتن تو و علی عزیرم شکر میکنم....
خداوندا ! مادری مان را باهمه کمی ها و کاستی هایش بپذیر....
*****************************
-باران! اسمت چیه؟
-بایا!
-چند سالته؟
-دو
باران این (هروسیله ای از کوچک و بزرگ که فکرش رو بکنید،حتی وسایل خودش) مال کیه؟
-عیی(علی)!
و در فرهنگ لغت اینروزهای باران "بیا " یعنی "برووو"!!
******************************
پی نوشت1:بزرگترین اتفاق زندگی کودک شما چیست؟
پی نوشت .2:بزودی این پست باعکس تکمیل میشود....