علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
باران  عزیزمباران عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

علی کوچولو وباران خانوم ما، همه زندگی مامان و بابا

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست....

- یک السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ع  ...سلام کن امام رضا ع . دستتان را می گدارید روی سینه و به رسم ادب تعظیم میکنید و میگویید سلام ایمام رضا ....  و من اطمینان دارم آقای رءوف ، سلام معصومانه اتان را به زیباترین وجه پاسخ میدهند.... مهر ماه بود که با باباحجت و خاله مهسا رفتیم مشهد . و چه دل آدم میلرزد از این جمله ... رفتیم مشهد تازگیها اعتقاد پیدا کرده ام که هر سفر باید یک جایش به زیارت ختم شود .. و اگر زیارتی نباشد انگار سفر چیزی  کم دارد . ایامی که مشهد بودیم مصادف بود با روز عید غدیر . روزهایی که مشهدی سریع می گذرد بخصوص که من و خواهرم اکثر اوقات به جای زیارت نامه خواندن و زیارت کردن دنبال این کوچ...
11 دی 1394

مادرانه های من ....

هو المعشوق حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند ...  سلام خدمت دوستان و همراهان همیشگی . خوش اومدین به وبلاگ علی کو چولو و باران خانوم . مدت زیادیه ننوشتم اما خوب به لطف گوشی های اندرویدی تونستم همیشه به وبلاگ دوستانم سربزنم و ازشون بی خبر نمونم ...    . . . و اما اتفاقات این چند ماهه:چند تا مسافرت داشتیم که گاهی مترقبه بودند و گاهی غیرمترقبه!! و البته ضمیمه کنید به هر مسافرت بیماری این دو کوچولو رو که ما رو از مسافرت رفتن پشیمون میکرد !! دو بار شمال رفتیم که هر دو بارش ناگهانی و بدون قصد قبلی بود.یه بار با عمو مجید رفتیم و یه بار با خاله میترا . تو خرداد هم رفتیم همدان پیش خاله میترای گل. تولد دو سالگ...
23 شهريور 1394

علی کوچولو! تولدت مبارک

یا من ارجوه لکل خیر دنبال هم میدوند و من دلم میخواهد باخیال راحت بازی کردنشان را تماشا کنم....امانمیشود...طبق معمول باران زمین میخورد و گریه اش بلند میشود...  هر دو باهم گیر میدهند به یک اسباب بازی خاص...دعوا و گریه و زاری... هردو آن اسباب بازی را ول میکنند و همزمان سراغ یک وسیله دیگر میروند و باز هم همان آش و همان کاسه .... و من گاهی این میانه میانجی گری میکنم و گاهی هم فقط نظاره گرم!!  یاد گرفته اند بعضی وقتها با هم کنار بیایند....   علی برنج خشک را داخل کاسه میریزد و میپاشد روی سر باران و بقول خودش عروسی بازی میکند و همه جای خانه را دانه های برنج پر میکند.... در میانه عروسی بازیشان یک پیام تلگرام در گر...
17 ارديبهشت 1394
3292 12 44 ادامه مطلب

بی پرده به مناسبت تولد چهار سالگی علی عزیزم....

هوالمحبوب.... سلام. روزهای بهاری اسفندتان به خیر و نیکی باید مدتها پیش این پست را مینوشتم...خیلی قبلتر.... با خودم کلنجار میرفتم اگر علی و باران بزرگ شوند و این پست را بخوانند چه فکر میکنند.... اما اکنون در آستانه 4سالگی علی عزیزتر از جانم مینویسم.... بدون رمز هم مینویسم....شاید تجربیاتم  این میانه به درد یکی از دوستان خورد...بخصوص دوستانی که بالاخره روزی بفکر فرزند دوم خواهند افتاد... چند وقت پیش عکسهای موقع تولد باران را دیدم. علی و باران را کنار هم دراز کرده بودیم و عکس گرفته بودیم. بادیدن آن عکس دلم لرزید و با خود گفتم یعنی این من بودم که آن ایام را پشت سر گذاشتم؟داشتن کودکی دوسال و جهار ماهه و کودکی ده روزه....!! دوستان عز...
18 اسفند 1393
1656 10 47 ادامه مطلب

سفرنامه خلیج فارس

در حدیث زیبایی از پیامبر بزرگوارمان خوانده بودم که نگاه کردن به سه چیز عبادت محسوب میشود قرآن دریا و چهره پدر و مادر...  و حالا اینجا من کنار ساحل خلیج زیبای فارس و کنارپدر ایستاده ام و سرشارم از لحظات مضاعف اجابت دعا....  خدا قسمتمان کرد و اواخر دی ماه عازم بندرعباس و جزیره زیبای قشم شدیم. جای همه دوستان خالی... هوا بسیار عالی بود و دمای هوای 25 درجه دی ماه بندرعباس می چسبید... . 21 ساعت بودن در قطار با دو بچه کوچک دشوار بود و گاهی کلا ما رو از تصمیم مسافرتمان پشیمان میکرد...! ولی این فرشته های کوچولو میدانند چگونه بایدقلبها را تسخیر کرد....حتی گاهی از آدم بزرگها هم بهتر بلدند....  ************** علی...
29 بهمن 1393
1441 12 33 ادامه مطلب

حکایت من و تعجب هایم..

 هو الاول من و باران خانه ایم.باران داخل هال است و من اتاق بچه ها و  دارم  اسباب بازیهای ریخته شده کف زمین راجمع میکنم.صدای برخورد چنگال و بشقاب و .... میاید. باعجله خودم را به هال میرسانم. با تعجب میبینم دخترک بد غذای من نشسته  و درحالیکه سر و صورت و لباسش قرمز  شده دارد تند تند لبو میخورد... تعجب میکنم.... *************** علی از مهد برگشته و قرار است باهم قایم موشک بازی کنیم. این روزها بنا را بر این گذاشته ام بیشترباعلی بازی کنم.به این بازی کردن ها نیاز دارد. من چشم میگدارم و علی زیر پتو قایم میشود... و هی وول میخورد! تمام خانه را میگردم و مثلا پیدایش نمیکنم.(در پیامکی خوانده بودم هنگام با...
12 دی 1393
2112 15 63 ادامه مطلب

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام

باز هم در به در شب شدم ای نور سلام باز هم زائرتان نیستم از دور سلام....   سلام بر حسین علیه سلام و یاران با وفایش... چند ساله محرم برای ما با بچه داری حال و هوای تازه ای داره.امسال علی و باباش میرفتند هیئت مکتب قرآن و گاهی هم هیئت خیابون سبلان و من بیشتر با هیئت در خونه و کوچه سیاهپوش جلوی منزل همراه بودم و البته تا اونجا که تونستم مختارنامه آی فیلم رو هم میدیدم و دو سه شب هم که خاله مهسا  پیش باران بود نیم ساعت رفتم تکیه کوچه مو ن و با نوای نوحه خوان ودسته زنجیر زنی و سینه زنی هم نوا شدم و البته مهمان بساط چای گرم ابا عبدالله که در زیر باران پاییزی حسابی میچسبید... و... در این عصرهای پاییزی هر روز تقریبا برن...
23 آبان 1393
1337 16 39 ادامه مطلب