علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
باران  عزیزمباران عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

علی کوچولو وباران خانوم ما، همه زندگی مامان و بابا

ماه رمضان مبارک

سلام دوستای عزیز. رمضان مبارک.طاعات همگیتون قبول انشاله. الان که  دارم براتون مینویسم سحر یازدهمین روز رمضانه. ماه رمضان امسال پنجمین ماه رمضانیه که با بارداری و شیردهی نمیتونم  روزه بگیرم و به همین دلیل خیلی  با حال و هوای خودم در این ماه مبارک حال نمیکنم.!! امشب از سر شب دارم به این فکر میکنم چطوری بتونم یک افطاری درست و حسابی بدم با وجود  این دو عسل...! آقای همسر هم دقیقا داشتند به این قضیه فکر میکردند. ببینم به کجا برسیم...! نکته بعدی در خصوص حال و هوای خودم در ماه رمضان اینه که با این کوچولوهای عزیزم و  رسیدگی به اموراتشون نمیتونم درست و حسابی با سجاده و مفاتیح انس و الفت داشته باشم.. آخه چندشب قبل ...
18 تير 1393

سه گانه ای از بهار 93

سلام یک عصر یک روز بهاریست. علی و باران را بردم پارک از بس که حوصله شون تو خونه سر رفته بود. بخصوص علی که در بعضی موارد بقدری شیطنت میکنه که مجبور میشیم هرطور که شده ببریمش پارک. پارک نزدیک خونه حسابی شلوغ بود. باران بغلم بود و دنبال علی راه میرفتم. یک لحظه تو شلوغی پارک علی را ندیدم. یک دقیقه طول کشید و برای من چند ساعت گذشت لحظات غیبت علی... باران را محکم به بغلم چسباندم و با صدای بلند علی رو صدا میزدم. چند نفر نظرشون به من جلب شد. با خودم گفتم ازشون کمک بگیرم. اما نمیدونم چرا کمک نخواستم..موقع ورود به پارک  چند جوان بودند که زمین کنار پارک داشتند والیبال بازی میکردند. میگفتم نکنه یکی از اونا علی رو برداشته و برد...
6 خرداد 1393

روایت روزهای کودکی از زبان علی و باران

سلام به دوستان عزیزم. انشاله در این روزهای نیمه زمستان حال و هواتون مثل نیمه تابستون گرم و پر نور باشه... الان که سرگرم نوشتن هستم علی و باران هردو خوابیدند و من تا وقتی که زمان بهم اجازه بده و آنها خواب باشند براتون مینویسم . مینویسم از روزهای کودکی علی و باران... روزهایی که پس از گذراندن آن خواهیم گفت ناگهان چقدر زود دیر میشود... لطفا ادامه مطلب رو بخونید...   روایت اول روزهای کودکی راوی علی کوچولو مامانی میخوام  بیام بغلت... منو روی پا بخوابون... باران نخوابه روی پات... و مامانی سریع و تند باران رو زمین میداره و منو برمیداره...میدونم الان باید باران توی بغل مامانی باشه ولی خوب من بزرگترم ... نوبت منه ...
6 بهمن 1392

علی کوچولو مرد شده...

سلام..... بعد از این همه وقفه... آخه سر من و علی حسابی گرم بوده و هست...براتون توضیح میدم آخه میدونین چیه؟؟ علی کوچولوی ما تو این چهار پنج ماهه حسابی مرد شده... داداش علی "باران" شده... بنظرم واقعا زود بزرگ شده علی کوچولوی ما... قضیه از چه قراره؟ ادامه مطلب رو بخونید: سال گذشته همین روزها بود که متوجه شدیم نی نی دیگری در راهه! واقعا روزهای سختی بود اون روزها... قراری برای تولد نوزاد دیگری نیود... نمیدونستم چطور باید خودم را وفق بدم با این قضیه. بابایی علی هم همینطور وهمچنین  علی کوچولو که ٢٢ ماهه بود و هنوز داشت شیر مادر میخورد هم باید خودش رو یه جورایی آماده یکسری تغییرات میکر...
1 آذر 1392

تعطیلات نوروز 92

سلام به دوستان عزیز. انشاله روزگار بهاریتون  سبز باشه. عید نوروزامسال، سومین عید نوروزی بود که علی عزیز در جمع ما بود و برای همین حضور زیبا، خداوند رو مثل همیشه شاکریم... عصر چهارشنبه سوری خانواده سه نفره ما به سمت قم حرکت کردیم تا لحظه سال تحویل کنار مادربزرگ و پدربزرگ مهربون علی باشیم. انشاله سایه بزرگترهای عزیز بر سر هممون باشه و ما همیشه بتونیم از نعمت بودنشان نهایت استفاده رو ببریم. آمین... در یک هفته ای که قم بودیم علی ناز ما با اسا(خطاب علی به پسرعمه امیرصدرای گل)، فافا (دخترعمه فاطمه مهربون)، متی (پسر عمو امیر مهدی دوست داشتنی) حسابی سرگرم بود. البته در این میان ماجرای ترقه چهارشسنبه سوری و شب عید برای ...
1 ارديبهشت 1392

تولد بردیا کوچولو مبارکه...

سلام دوستان عزیز. سال نو رو تبریک عرض میکنم.انشاله مفصل با عکسهای علی عزیزمون در تعطیلات می آییم خدمتتون. فعلا تولد یک نی نی دوست داشتنی رو قراره تبریک میگیم: سلام بردیای عزیز. تولدت مبارک باشه گل عزیز ما. این روزها مامان و بابای مهربونت (عمو امیر و خاله مهزاد) حسابی سرگرم بچه داری اند... انشاله 120 سال عمر پربرکت در زیر سایه امام زمان عج و پدر و مادرت داشته باشی. علی کوچولو تولدت رو (14 فروردین92) صمیمانه تبریک میگه   پی نوشت: بردیا کوچولو پسر پسرعموی مامانیه... ...
27 فروردين 1392

روزهای پایانی سال 91

یک دستاتو مبیری پایین و بالا و با حرارت می گی :باشو... باشو (پاشو) وقتی چیزی می خوای و یا خوراکی محبوبت که جلوت بوده تموم شده!! و خوب طبیعتا ما در هر موقعیتی باشیم باید بلند شیم !! فعلا یه مدتیه پیش بابا حجت هستیم و همراه بابا حجت ظهرها و عصرها وضو می گیری و تا میری کنار روشویی می گی صابو ... صابو و صابون رو میخوای تا باهاش بازی کنی!! گاهی مسح پاهات رو چند بار انجام میدی و یا گاهی که کسی در حال و ضو گرفتنه میری و براش مسح پا می کشی!! خلاصه اینکه باباحجت و خاله مهسا حسابی بهت خوش میگذرونند. همینجا از طرف خودم و تو صمیمانه ازشون تشکر میکنم.   دو   ب رو...برو... وایسا...وایسا ...  میدو...
21 اسفند 1391

خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد...

سلام علی عزیزم. تولد دوسالگیت مبارک باشه پسر گلم. انشاله 120 سال عمر پر برکت داشته بشی گل یکی یکدونه ما خیلی دوست دارم معصومیت بی همتای کودکی ات را تا اونجایی که میتونی در بزرگسالی ات هم حفظ کنی. انشاله عزیز دلم انشاله خداوند تو و همه کوچولوهای دنیا رو سلامت و شاد نگه داره. آمین... ...
19 اسفند 1391

فرهنگ لغت این روزهای علی کوچولو

سلام. عید ولادت پیامبر عظیم الشان اسلام ص و امام جعفر صادق ع بر همه شما دوستان عزیز مبارک  بابت این همه تاخیر ببخشید. بچه داریه دیگه... البته یه مدت هم قحطی لب تاب بود!! با لطف و کمک خداوند متعال علی کوچولو انشاله یکماه و هشت روز دیگه دو ساله میشه. در ابتدا می پردازم به فرهنگ لغت این روزای علی کوچولو: وا وا وا وا...وقتی چیزی رو به هم میریزه میگه و یا یکی  از بزرگترها لیوانی بشقابی چیزی از دستش می افته و همزمان دست راستش رو بر دست چب میکوبه و میگه وا وا وا...! آجی: حاجی بابا – دو تا بابابزرگهاش***آمان: بابا آرمان*** ماما جی: مامان جون لایایایایا: لا اله الا الله گاشی: گوشی...
11 بهمن 1391