علی کوچولو مرد شده...
سلام.....
بعد از این همه وقفه...
آخه سر من و علی حسابی گرم بوده و هست...براتون توضیح میدم
آخه میدونین چیه؟؟ علی کوچولوی ما تو این چهار پنج ماهه حسابی مرد شده...
داداش علی "باران" شده...
بنظرم واقعا زود بزرگ شده علی کوچولوی ما...
قضیه از چه قراره؟ ادامه مطلب رو بخونید:
سال گذشته همین روزها بود که متوجه شدیم نی نی دیگری در راهه!
واقعا روزهای سختی بود اون روزها... قراری برای تولد نوزاد دیگری نیود...
نمیدونستم چطور باید خودم را وفق بدم با این قضیه. بابایی علی هم همینطور وهمچنین علی کوچولو که ٢٢ ماهه بود و هنوز داشت شیر مادر میخورد هم باید خودش رو یه جورایی آماده یکسری تغییرات میکرد
تنها کاری که در این شرایط از دستم برمی آمد توکل به خدا بود و دعا به درگاه خدا وند که کمکم کنه درراه رسیدگی به فرزندانم.
بعدش چند روزی به قم رفتیم و در آذز ماه ٩١ با کمک مامان حاجی و بابا حاجی، علی رو از شیر گرفتیم. دوران سختی بود.علی تقریبا یکهفته شب تا صبح روی پام لالایی براش میخوندم تا بخوابه نمیخوابید و گریه میکرد و شیر میخواست. با بیسکویت و شیر حتی در نیمه شب سرگرمش میکردیم. شربیط خاصی که من داشتم سختی دوران از شیر گرفتن رو که هر بچه ها داره برای ما دو چندان کرده بود. در همون ایام با مادر شوهرم به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)مشرف شدیم و از آن بانوی بزرگوار طلب کمک کردیم.خداوروشکر بالاخره علی از شیر گرفته شد و دیگه سراغش هم نیبومد...خداوند کمک زیادی بهمون کرد.
بعد از برگشتن از قم روانه مطب دکتر صابونچی شدم. من رو بخوبی یادش بود و وقتی باایشون در مورد این قضیه حرف زدم گفت این بچه توست، بپذیرش و خودت رو برای بار دوم برای مادر شدن آماده کن
هفته ١٣ بودم که رفتم برای سونوگرافی پیش دکتر شاکری و ضمن انجام غربالگری مرحله اول بهمون جنسیت فرزندمون رو گفت: خداوند قرار بود یک دختر به ما هدیه بده...هدیه ای آسمانی و موجودی معصوم...
راستش از شنیدن جنسیت فرزندم آرامتر شدم و بابت اون خدا رو شکر کردم. گاهی اوقات قبل بارداری دوم دوست داشتم اگر بنا بود فرزند دیگری داشته باشم دختر باشه.
بیشتر ایام دوران بارداری رو منزل پدرم بودم.و البته گاهی هم به قم میرفتم. علی های و هوی بچگانه خودش رو داشت و طبیعتا با این قضیه بارداری ام به تنهایی نمی تونستم با علی بازی کنم و سرگرمش کنم. بابا و خاله مهسا حسابی در این مدت کمکم کردندو با علی حسابی بازی میکردند و نمیگذاشتند علی عزیزم در این سن و سال کمبودی رو احساس کنه. بابایی هم که شبها به منزل برمیگشت با تمام خستگیش با علی بازی میکرد
گاهی میخواستم تو وبلاگ به این قضیه اشاره کنم اما فکر کردم بهتره سورپرایز بمونه. شاید خیلی از دوستان عزیز و نزدیکم از طریق همین پست متوجه تولد و حضور باران ناز بشوند!
خلاصه کنم که دوران بارداری ام حسابی با علی مشغول بودیم و طبیعتا با توجه به سن و سال کم علی، اون متوجه تولد و حضور نوزادی دیگر نمیشد هر چند که براش به زبان کودکانه توضیح میدادیم
تاریخ فارغ شدنم اول مرداد بود. توی خرداد و تیر در چند نوبت جداگانه چند تا از دوستان عزیز دانشگاهم(خانم دکترها نینا،محبوبه،شهره ،سمیه جان،زهرای گل و لیلای عزیزبه دیدنم آمدند و همه پس از ورود به منزل و مشاهده وضعیت من با تعجب متوجه بارداری ام میشدند و میگفتند چرا ما به تو تلفن زدیم و گفتیم میخواهیم بهت سر بزنیم نگفتی وضعیتت از این قراره!!! گفتم اون موقع دیگه نمی آمدید و نمی دیدمتون!
تابستان و روزهای گرمش برای من گرمتر بود. تا اینکه دکتر برام تاریخ نهایی رو 27 تیر تعیین کرد،بیمارستان هم قرار شد برم بیمارستان پارسیان .
تا اینجای مطلب رو داشته باشید تا از خاله میترای مهربون علی براتون بگم. خاله میترا هم همزمان با من باردار شده بود و نی نی درراه داشت! اینجای قضیه برای خیلی از افراد فامیل جالب بود شاید برای شما هم که دارید این مطالب رو میخونین جالب باشه. سونوگرافیهای من و خاله میترای مهربون، نشون میداد که نی نی های ما تنها یک هفته با هم اختلاف سن دارند البته با این توضیح که نی نی خاله میترای مهربون پسر بود:آراد و البته آریای عزیز فرزند دیگر خاله میترا 10 سال داشت.
آراد عزیز 7 تیر به دنیا اومد یکهفته زودتر از تاریخی که دکتر برای خاله جان معین کرده بود.
همونطور که براتون گفتم تاریخ زایمان من 27 تیر بود اما باران کوچولوی ما هم برای تولد مثل پسرخاله آراد عجله داشت و 23 تیر مصادف با 5 ماه مبارک رمضان بالطف خداوند و توسط دکترصابونچی که روزه دار بودند به دنیا اومد .
روز تولد باران،علی با باباحاجی اش به منزل عمه آذز مهربون رفتند و علی با دختر عمه فاطمه و پسر عمه امیر صدرا سرگرم بود.
اسم "باران" رو هم باباییش انتخاب کرد. من هم احساس خوب و شاعرانه ای نسبت به باران و هوای بارانی داشتم، بنظرم اسم لطیفی آمد و موافقت کردم
یک نکته جالب دیگه در مورد تولد باران اینه که:
تاریخ تولد باران 23 تیر 92 و مطابق با تاریخ تولد عمو سیاوشش 23 تیر 62 هست! عمو سیاوش هم نی نی خودشون "آوا" خانوم رو در راه دارند که انشاله بهمن ماه به دنیا میاد. ب
این نکته هم اشاره کنم که تفاوت تولد آراد و باران 16 روزه.
روزهای ابتدای تولد باران که دقیقا شبیه علی عزیز بود،علی شبها پیش من نمیخوابید و پیش بابایی میخوابید که اولش عادت نداشت و چند شب اول مدام چند بار تاصبح از خواب میپرید و میگفت مامانی... مامانی... و من با هر سختی بود خودم رو بهش میرسوندم و علی عزیزم را در بغل میگرفتم تا میخوابید...
الان باران کوچولو 4 ماه و هفت روزشه. و علی کوچولوی ما حسابی مرد شده. گاهی که باران بیدار میشه پیش پیشش میکنه. پستونک دهنش میذاره و وقتی ازش میپرسیم باران کی تو میشه؟ میگه باران آبجی منه. گاهی اوقات به باران میگه : هستی طلا... قشنگ طلا.. بخند... داداش علی ام ... گیه نکن....
من و بابایی هم در این مدت سعی کردیم الویت و حداکثر توجه خودمون رو به علی اختصاص بدیم تا علی دچار مشکل کم توجهی نشه.
اما بخونید از علی کوچولوی ما :
علی عزیز ما الان دوسال و نه ماه داره. تقریبا کامل حرف میزنه و سه ماهه که پوشک نمیشه. البته گاهی جیش رو میگه و گاهی یادش میره!! یک ماه که از تولد باران گذشت و پروژه ار پوشک گرفتن علی را آغاز کردیم که این پروژه تا همین امروز هم ادامه داره!!
علی عزیزم یاد گرفته وقتی کسی وارد خونه میشه سلام می کنه.
مدام میپرسه چیه اون؟ داری چکار مکنی؟(به ضم میم و کاف)
صدایی که از جایی بلند میشه میپرسه: مامانی چی شد؟
هر چیزی رو که میخواد کنجکاوی کنه میگه: بیبینم.. اصن بیبینم..
صلوات به این صورت میفرسته: صلا حمد وآل حمد (به ضم ح و فتح میم)
نماز میخونه البته با چادر (به تقلید از من) و دعا میکنه که خدایا دفدن (بر وزن لطفا) ماآجی (مامان حاجی) خوب بشه. آخه پدر و مادر همسرم آخر مرداد ماه در جاده قم به اراک تصادف سختی کردند و خداوند اونها رو دوباره به ما هدیه داد بخصوص مادر همسرم را... هنوز هم ایشون و باباحاجی علی کوچولو بعد از سه ماه که از تصادف گذشته مشغول انجام فیزیوتراپی هستند. همیجا من هم دعای علی هر روز علی رو تکرار میکنم که انشاله حال مامان حاجی و بابا حاجی هرچه زودتر خوب بشه.
فقط این رو بدونید که ایام شهریور ماه هم خیلی به ما سخت گذشت و حسابی در استرس بهبودی مادر شوهر و پدر شوهرم بودیم. چند بار خواستم به وبلاگ علی سربزنم اما دست و دلم به نوشتن نمیرفت...
این روزها حسابی با بچه داری سرگرم هستیم... من و خاله میترا و البته این میانه باید از خاله مهسا تشکر بسیار ویژه ای کرد که در روزهای اول بعد از تولد آراد عزیز در کنار خاله میترا بود و 16 روز بعد هم که باران نازمون به دنیا آمد با تمام وجود در کنار من بود. انشاله ما هم بتونیم محبتهای بی دریغ مهسای عزیز رو جبران کنیم. ایشون نه تنها در تحصیل موفق و پیشرو هستند همیشه و در همه حال حتی در شهریور که امتحان جامع دکتراشون رو داشتند هم باز کنار من و خاله میترا کمک حالمون بود. خداوند انشاله در همه مراحل زندگی اش کمکش کنه.
این هم از حکایت هفت هشت ماه گذشته ما...
متشکرم از وقتی که برای مطالعه این پست گذاشتین. بجه داری اگر بهم اجازه بده وبلاگ رو زودتر از این بروز میکنم.
لطفا در ادامه عکسهایی از آراد، باران و علی ببینید
عکس باران ناز ما لحظاتی پس از تولد
عکس آراد کوچولو چند روز بعد از تولد
باران سه ماهه در کنار داداش علی دو سال و هشت ماهه
باران چهار ماهه در کنار داداش علی دو سال و نه ماهه
باران عسل در سه ماهگی
سه ماهگی باران گل ما
آراد عزیزم در دو ماهگی
علی با لباس مشکی در حال رفتن به هیئت عزادارای امام حسین ع - قم
علی کوچولو در حالیکه با قاطیت میگه که داداش علی بارانه!!
آراد و باران در ٤ ماهگی
چند روز قبل، آراد و باران در چهار ماه و خورده ای!!