علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
باران  عزیزمباران عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

علی کوچولو وباران خانوم ما، همه زندگی مامان و بابا

روزهای قشنگ و عکسهای آتلیه بچه ها

سلام خاله های مهربون و عزیز علی و باران. میدونم دیر شده اومدن من. اما کمبود وقت دارم حسابی...! اگر هم بخوام فقط بنویسم و عکس نذارم در کامنتهاتون سریعا سراغ عکس میگیرید و من شرمنده میشم! بهر حال الان اومدم و امیدوارم بتونم کلی عکس و مطلب براتون بذارم یعنی امدوارم علی و باران به من این اجازه را بدهند!! یکی از اتفاقات  جدید این روزهای زندگی علی کوچولو اینه که دو ماهی هست که  خدا رو شکر مهد میره. هرچند آغاز بیماریهای مختلف از مهد برای خودش و باران هست اما باز هم خوبه که ساعاتی از روز رو در مهد باشه و بین بچه های هم سن و سال خودش بازی کنه. مساحت کوچیک خونه های آپارتمانی و نبود فضای باز و آزاد در اونها باعث ...
19 شهريور 1393
1981 20 46 ادامه مطلب

تولد یکسالگی باران عسل مبارک....

سلام. طاعاتتون قبول درگاه خدای مهربان. الان نزدیک سحر هجدهم ماه مبارک رمضانه. با گوشیم دارم وبلاگ رو آپدیت میکنم! دیروز تولد یکسالگی باران بود. جشن کوچیکی با باباحجت و خاله مهسا گرفتیم. عمو رضا و خانمش هم اومدند. باران در طول مهمانی خواب بود! باران تازگیها یادگرفته سلام می کنه یعنی میگه س (به فتح سین) بوس پرت میکنه صورت ملت رو ناز میکنه و  و نانی نانی (نازی نازی) میگه فوت میکنه وقتی میگیم باران فوت کن موش میشه یعنی صورتش رو جمع میکنه وقتی میگیم باران موش بشو در انجام این کارها استارت رو اکثرا خاله مهسا میزنه و اگر علی حرکت رو موقع تمرین انجام بده ثمر بخشی بیشتری داره! سرپا که میذار...
25 تير 1393

ماه رمضان مبارک

سلام دوستای عزیز. رمضان مبارک.طاعات همگیتون قبول انشاله. الان که  دارم براتون مینویسم سحر یازدهمین روز رمضانه. ماه رمضان امسال پنجمین ماه رمضانیه که با بارداری و شیردهی نمیتونم  روزه بگیرم و به همین دلیل خیلی  با حال و هوای خودم در این ماه مبارک حال نمیکنم.!! امشب از سر شب دارم به این فکر میکنم چطوری بتونم یک افطاری درست و حسابی بدم با وجود  این دو عسل...! آقای همسر هم دقیقا داشتند به این قضیه فکر میکردند. ببینم به کجا برسیم...! نکته بعدی در خصوص حال و هوای خودم در ماه رمضان اینه که با این کوچولوهای عزیزم و  رسیدگی به اموراتشون نمیتونم درست و حسابی با سجاده و مفاتیح انس و الفت داشته باشم.. آخه چندشب قبل ...
18 تير 1393

سه گانه ای از بهار 93

سلام یک عصر یک روز بهاریست. علی و باران را بردم پارک از بس که حوصله شون تو خونه سر رفته بود. بخصوص علی که در بعضی موارد بقدری شیطنت میکنه که مجبور میشیم هرطور که شده ببریمش پارک. پارک نزدیک خونه حسابی شلوغ بود. باران بغلم بود و دنبال علی راه میرفتم. یک لحظه تو شلوغی پارک علی را ندیدم. یک دقیقه طول کشید و برای من چند ساعت گذشت لحظات غیبت علی... باران را محکم به بغلم چسباندم و با صدای بلند علی رو صدا میزدم. چند نفر نظرشون به من جلب شد. با خودم گفتم ازشون کمک بگیرم. اما نمیدونم چرا کمک نخواستم..موقع ورود به پارک  چند جوان بودند که زمین کنار پارک داشتند والیبال بازی میکردند. میگفتم نکنه یکی از اونا علی رو برداشته و برد...
6 خرداد 1393

روایت روزهای کودکی از زبان علی و باران

سلام به دوستان عزیزم. انشاله در این روزهای نیمه زمستان حال و هواتون مثل نیمه تابستون گرم و پر نور باشه... الان که سرگرم نوشتن هستم علی و باران هردو خوابیدند و من تا وقتی که زمان بهم اجازه بده و آنها خواب باشند براتون مینویسم . مینویسم از روزهای کودکی علی و باران... روزهایی که پس از گذراندن آن خواهیم گفت ناگهان چقدر زود دیر میشود... لطفا ادامه مطلب رو بخونید...   روایت اول روزهای کودکی راوی علی کوچولو مامانی میخوام  بیام بغلت... منو روی پا بخوابون... باران نخوابه روی پات... و مامانی سریع و تند باران رو زمین میداره و منو برمیداره...میدونم الان باید باران توی بغل مامانی باشه ولی خوب من بزرگترم ... نوبت منه ...
6 بهمن 1392

علی کوچولو مرد شده...

سلام..... بعد از این همه وقفه... آخه سر من و علی حسابی گرم بوده و هست...براتون توضیح میدم آخه میدونین چیه؟؟ علی کوچولوی ما تو این چهار پنج ماهه حسابی مرد شده... داداش علی "باران" شده... بنظرم واقعا زود بزرگ شده علی کوچولوی ما... قضیه از چه قراره؟ ادامه مطلب رو بخونید: سال گذشته همین روزها بود که متوجه شدیم نی نی دیگری در راهه! واقعا روزهای سختی بود اون روزها... قراری برای تولد نوزاد دیگری نیود... نمیدونستم چطور باید خودم را وفق بدم با این قضیه. بابایی علی هم همینطور وهمچنین  علی کوچولو که ٢٢ ماهه بود و هنوز داشت شیر مادر میخورد هم باید خودش رو یه جورایی آماده یکسری تغییرات میکر...
1 آذر 1392

تعطیلات نوروز 92

سلام به دوستان عزیز. انشاله روزگار بهاریتون  سبز باشه. عید نوروزامسال، سومین عید نوروزی بود که علی عزیز در جمع ما بود و برای همین حضور زیبا، خداوند رو مثل همیشه شاکریم... عصر چهارشنبه سوری خانواده سه نفره ما به سمت قم حرکت کردیم تا لحظه سال تحویل کنار مادربزرگ و پدربزرگ مهربون علی باشیم. انشاله سایه بزرگترهای عزیز بر سر هممون باشه و ما همیشه بتونیم از نعمت بودنشان نهایت استفاده رو ببریم. آمین... در یک هفته ای که قم بودیم علی ناز ما با اسا(خطاب علی به پسرعمه امیرصدرای گل)، فافا (دخترعمه فاطمه مهربون)، متی (پسر عمو امیر مهدی دوست داشتنی) حسابی سرگرم بود. البته در این میان ماجرای ترقه چهارشسنبه سوری و شب عید برای ...
1 ارديبهشت 1392